هراسناک تر از طوفان خیال ناک تر از باران
شبی میآید و میپیچد هوای پاک تر از باران
مرا نگاه کن از اینجا کنار پنجره ی پاییز
تو ای رفیق تر از گریه و سینه چاک تر از باران!
کنار پنجره ی این شهر نگاه شیشه ،تر از گریه
کنار پنجره ی این شهر خیال خاک،تر از باران
تو ای بهار پر از تردید برای بوسه به لبهایت
دعا نکن که نخواهد بود کسی هلاک تر از باران
پس از گذشتنِ این پاییز کسی شبیه تو می آید
کسی که پاک تر از ابر است کسی که پاک تر از باران
#مهدیه_اکبری
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
بابا لنگ دراز عزیزم!
میدانی اندوه نام های مختلفی میتواند داشته باشد و جهان در تصرف کلمات است اگر تو نامی از من به زبان بیاوری و دنیا به طرز عجیبی تقسیم میشود به قبل از آن روز که مرا با نام کوچک صدا زدی و بعد از آن روز که مرا با نام کوچک... میم
ها
دال
یا
ها
و تو ادامه ی تمام کلماتی بودی که یک به یک به طرز معصومانه ای در ذهنم نشانده بودم و گمان میکردم آفتاب نام دیگر توست که بر قالی تازه شسته شده ی صبحِ عیدِ اتاق میافتد و خبر آمدن بهار را برایم می آورد
گمان میکردم تو در کهکشان راه شیری متولد شدی و خدا اندوه بی پایان مرا که دید به طرز خداگونه ای که فقط در حد و اندازه ی خودش هست تو را برای من آفرید که شب ها محض دلخوشی تا خود صبح برایت شعر بخوانم و شعر بخوانم و شعر بخوانم و بخواهم که در سکوت چشم های خسته ات بخوابانی ام...
#مهدیه_اکبری
در مورد این شعر بله درسته دوست عزیزم
حق با شماس ولی متاسفانه خیلی زود نشر پیدا کرد و نشد که...
تو از امید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
از آن چه دید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
برای این در قفلی که هزار سال نخندیده است
تو از،کلید بگو اما دل گرفته چه میفهمد
او که آمد با خودم گفتم که میماند ولی...
حرف ها را یک به یک ناگفته میخواند ولی ...
او که آمد با خودم گفتم خیالت جمعِ جمع
قصه ی ناگفته ات را خوب میداند ولی..
چه شبی است در من امشب که پر است از تو لیلی
منم آن غمی که در تو ننشانده است میلی
نه که دورِ دورِ دوری به تو نامه مینویسم
دل من کمی گرفته ... دل تو چطور؟ خیلی ؟
آتام
گوش کن ...
میشنوی صدای عروسک های سوخته در آتش را ؟
و مادرانی که ناباورانه مرگ کودکانشان را به چشم میکشند
میبینی چشم های گوش به زنگ را که ناامیدانه به آسمان خیره اند؟
میشنوی سکوت سرخ در گلو زندانی شده را؟
تاب می آوری جان دادن عروسک های بی مادر را ؟
فلسطین ای فلسطین !
ای زخمی سنگ های در مشت و حرف های درشت
فلسطین ای فلسطین! ای یاد آور ذبح و سر دادگی
تو را از یاد نخواهیم برد
تو را که صدای داغدارت مرگ را به سوگ نشانده
به ما نگاه کن!
به ما خوب نگاه کن ..
به ما که دور از تو و نزدیک به توایم
به ما که میشنویم صدای فریادهای دور دستت را
به ما که میشنویم فریادهای زخمی بی جانت را
و در سکوت شرمناک دنیا به غم بدل شده ایم
و خوانده ایم فرشته ی دعا را به اجابت گریه های دردناکت
بایست! در مقابل ناعدالتی دنیا بایست
و رها نکن ایستادن را
و شب را باور نکن
که موعود آمدنی است
و روزی نه آنچنان دور
و روزی نه آنچنان دور
و روزی نه آنچنان دور... سنگ در دست های تو بدل به اسلحه ای سفید خواهد شد
آتش بر تو سرد خواهد شد
و ایستادگی و شادمانی دوشادوش هم بر تو سلام میکنند
بایست! محکم بایست! که ما رنج های تو را به مرهم در آغوش گرفته ایم...
باز آفرینی و ترجمه: #مهدیه_اکبری
امید آخر من !منجی سه حرفی من...
سلام دلخوشی روزهای برفی من
کجای خاطره هایم دوباره دود شدی؟
همان غریبه که از اولش نبود شدی...
کجای قصه من گم شدی که چاره نداشت؟
همان مسیرِ گمِ لابدی که چاره نداشت
کجای قصه خودت را کجا به خواب زدی؟
کجا نماندی و بیرون از این جواب زدی؟
نگاه کن به من این رنج در محاصره ات
به من... به خوب ترین لحظه های خاطره ات
به من که دلخوشی ام گم شد از ادامه ی تو
به من که گم شده در سطر سطر نامه ی تو
عزیز گم شده ی روزهای دور شگفت
کجای قصه نشستی شبی که برف گرفت؟!
#مهدیه_اکبری