آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
            
            
        
                                         »و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون«
 »گمان نبريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند مردهاند، بلكه زنده هستند و در نزد خدا، روزى مىخورند«
 فرزندان كوچك خود را در اين راهها تربيت كنيد. و شما خيلى بايد خوشحال باشيد، كه حجلهى فرزندانتان خونين است😊. 
_شهید غلامحسين قاسمى
#شهیدانه 
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
                
            10.45M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            رنج فراقت برید امان ما را...
#امام_زمان
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
                
            14.17M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            حرم امام رضا عید قربان(:
#عید_قربان #عیدقربان
                
            تمام درد ها و زخم ها يه روزى  خاطره ميشن ؛
پس صبور باش و فکر کن به روز هايى كه
 حالِت خوب نبود ولى گذشت
 و الان فقط يه خاطره ازش مونده..🌱
                
            11.33M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            دَردِسَرِتهَستَموَلۍاَزخُودمَرانَم . .
مَهدیجـٰانَممَنکِہکَسیراغِیرِتُونَدارَم!(:
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#امام_زمان
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
                
            رفقایجان....
شمام دقت کردین به اینکه: 
ماجرای حضرت ابراهیم خیلی عجیبوغریبه کلاً؟
از اون عجیبتر، واکنش آدماست! سالهای سال حضرت ابراهیم بچهدار نمیشدن. مردم، دائم زخمزبون میزدن که:
ـ مگه شما نمیگین پیامبرین؟ پس بچهتون کو؟
ـ پیر شدین دیگه، امیدی نیست...
ـ همسرتون هاجر، زن یه پیامبر که نباید بیفرزند باشه!
خلاصه تا جاییکه تونستن، با همون عقلِ حسابگر ظاهری فقط قضاوتشون کردن.
اما بعد از کلی انتظار، بالاخره خدا هدیهشو
داد: حضرت اسماعیل. اونم توو پیری! یه
معجزهی واقعی...
و باز همه گفتن:
ـ باید مواظبش باشی!
ـ این بچه، آیندهیِ نسل توئه!
ـ اینو از دست بدی، همهچی رو باختی!
گذشت و گذشت، حضرت اسماعیل کمی بزرگتر شد، شیرینزبونیهاش شروع شده بود...
که خدا گفت: «ابراهیم! زن و بچهتو ببر یه بیابون خشک و بیآبوعلف. بذار و برگرد.»
حالا ما باشیم، میگیم:
ـ مگه این همون بچهی معجزه نیست؟
ـ مگه یه عمر منتظرش نبودین؟
ـ مگه قرار نبود روشنی چشمت باشه؟
اما حضرت ابراهیم فقط گفت: «چشم.»
و دستور خدا رو موبهمو اجرا کرد! (:
و از اون ماجرا گذشت و گذشت تا... 
حضرت اسماعیل شد یه جوونِ رشید، خوشقدوبالا...
و همونجا، فرمان رسید:«پسر عزیزت رو قربانی کن!» 
اینجاست که آدم میمونه چیکار کنه؟ 
یه پدر که یه عمر حسرت بچه داشته، حالا
باید بچهشو با دست خودش…
نه فقط دلِ پدر، نه فقط اشکِ مادر، همهی عقلهای به زمین چسبیده، باهم فریاد میزدن: "نکن!"، "اشتباهه!"، "این بچهست، پارهی تنته!"
ولی حضرت ابراهیم بازم گفت: «چشم.»
نه چون بیاحساس بود، نه چون خسته
بود، نه چون عقل نداشت... 
اتفاقاً چون عقل داشت؛ اون عقلیکه معنیش طاعته! اون عقلیکه وقتی خدا گفت، دیگه بحث نمیکنه!
اینجا دیگه ایمان فقط یه باورِ توی ذهن نیست؛ یه کار جدیه! یه پا گذاشتنِ تمامقد روی همهچیز! روی آرزوهات، روی دلبستگیات، روی حسابوکتابات، روی بیاعتمادیهای قایمشدهی ته دلت...🫠
و گفتنِ یه «چشم» ناب به خدا.
و درست همونجا، خدا گفت: «قبول شدی ابراهیم!» همینجا بود که عید قربان متولد شد. عیدی برای اوناییکه عقلشونو بردن توو محضر خدا، نه فقط تو حسابوکتابای دنیا...
حالا اگه چیزیکه بیشتر از همه دوسش
داریم، همونی باشه که خدا بخواد ازمون
بگیره... 
میتونیم بگیم: «چشم»؟
میتونیم بگیم:«خدایا، تو از اونم عزیزتری؟» 
میتونیم بگیم: «خدایا، اونو نمیخوام اگه تو نمیخوایش...»؟ 
دیدین چقد حضرت ابراهیم چشم گفتن؟ نه یکبار، بارها…🥲
و ما، چشممون به تاریخ دوخته شد: به "چَشم" گفتنهایِ بیچونوچرای حضرت ابراهیم...
درواقع: ما هرسال عید میگیریم برای اون لحظهای که یه بنده روی دلش پا گذاشت و گفت:«خدایا، اینم برای تو...» عید قربان، جشنِ قربونی کردنه؛ اما نه فقط قربونیِ گوسفندها...🐑
قربونی کردن دلبستگیهایی که جای خدا رو گرفتن و نمیذارن با دلِ قُرصو مطمئن به تدبیرش، چَشم بگیم.(:
                
            
                آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
            
            #قصه_دلبری | #قسمت_هفتادوهشتم  فردا صبح ، در شهرک شهید  محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشه
        
                                        #قصه_دلبری | #قسمت_آخر
#قسمت_هفتاد_ونهم
صدای 
« این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ...
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم .
می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین!
هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم ..
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😣
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت :
« شما زودتر برو بیرون! »
نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم .
فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم ..
تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭
مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم ..
درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم ..
اقایی رفت پایین قبر ..
در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭
چشم هایش کامل بسته نمیشد . 
می بستند ، دوباره باز می شد!
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد😭
کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ...
از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم : 
« این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! »
خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش...
فقط مانده بود یک کار دیگر ..
به آن آقا گفتم :
« شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ » 
بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند .
چند دفعه زد روی سینه اش ...
بهش گفتم :
« نوحه هم بخونید!» 
برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود ..
نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید :
« چی بخونم؟! »
گفتم : 
« هرچی به زبونتون اومد!»
گفت :
« خودت بگو!»
نفسم بالا نمی آمد .
انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم : 
« از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین 
زينب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد .
برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! » 
خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود ..
#پایان
به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
#رمان_شهید_محمدحسین_محمد_خانی ✨
Ꭻ᥆Ꭵᥒ:⇩
@AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا "
                
            4.15M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            {صبح ، اول هفته را...
 باید نام امام زمان،شروع کنیم}🌸🕊
با اعتقاد صداش بزن
يا فارِسَ الْحِجازِ أَدْرِكْني
يا أَبا صالِحِ الْمَهْدِيَّ أَدْرِكْني
يا أَبَا الْقاسِمِ أَدْرِكْني
أَدْرِكْني وَلاتَدَعْني
فَإِنّي عاجِزٌ ذَليلٌ
                •●⊰آویــنــٰـا اِسۜــتؕوࢪ؎.●•
                
            14.28M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            تا میتونید برا غدیر امیرالمومنین کار کنید
علی مرده، جبران میکنه براتون!!
                
            