eitaa logo
آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
4.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
11.7هزار ویدیو
91 فایل
﷽. اللَّهُمَّ‌لَاتَکِلْنِی‌إِلَى‌نَفْسِی‌طَرْفَهَ‌عَیْنٍ‌أَبَداً •° ‹‌‌خدایا؛مرایک‌لحظہ‌حتۍبہ‌اندازه‌ۍیک‌چشم‌برهم‌زدن، بہ‌خودم‌وامگذار:)❤️‍🩹 . خادم : @panaham_315 کپی شرط یه الهی‌عظم‌البلا اما فور کنید هم خوشحال میشیم:))🌱 .
مشاهده در ایتا
دانلود
آویـنـ✿ـا اسـتـورے🌱
#قصه_دلبری | #قسمت_هفتادوپنجم بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود!
| پیامم به دستش نمی‌رسید. نمی‌دانستم گوشی‌اش کجاست، ولی برایش نوشتم:«نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک‌دار شدی!» هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی‌دانم دست خودش بود یا نه. می‌گفت:« ۴۵ روزه برمی‌گردم!» اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمی‌گشت. بار آخر بهش گفتم:«تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهراً قرار نیست برگردی!» گفت:«نه، مطمئن باش زیر صد نگهش می‌دارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی! همانطور که قول داده بود یکشنبه برگشت. اجازه ندادند بیاورمش خانه. وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمی‌دانستم قرار است با چه بدنی روبرو شوم. می‌گفتند:«برای اینکه از زخمش خون نیاد بدن رو فریز کردند. اگه گرم بشه، شروع می‌کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگرداندند عقب. گفتند:«بیا معراج!» حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم، از طرفی نگران بود حالم بد شود. گفتم:«مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین، من حالم خوبه!» خیالم راحت شد، سر به بدن داشت آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود. پیشانی‌اش مثل یخ بود:«به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!» اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوست داشت. خوشش می‌آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می‌کردم، خوابش می‌برد. ✨ Ꭻ᥆Ꭵᥒ: @AVINA_STORYA|"آویـنـ✿ـا " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌