eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻋه‍د ڪن بآ ولـﮱ ﻋصࢪ ﻤﻋآصࢪ بآشـﮱ....(: @istafan
دَردکشیـدَن؛نِشونہ‌قدکِشـیدَنہ! ! @istafan
21.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو از دست ندید مهم و کاربردی اونایی که هنوز تصمیم نگرفتن امسال اربعین کربلا برن یا نه این کلیپ رو حتما ببینند 🔻 ما به کربلا نمی رویم،به کربلا بر میگردیم… 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پس من صبر پیشه ساختم .. پس من ردا رها کرده و دامن جمع نموده و در این اندیشه بودم که دست تنها برای گرفتن حقِ خود بپا خیزم؟ یا صبر پیشه سازم؟ صبری که پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را تا قیامت اندوهگین نگه می‌دارد... پس از ارزیابی درست؛ صبر و بردباری را خردمندانه‌تر دیدم، پس صبر کردم؛ در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود و با دیدگان خود می‌نگریستم که میراث مرا به غارت می‌برند... ناچار باز هم کوتاه آمدم و با آنان هماهنگ گردیدم، یکی از آنها با کینه‌ای که از من داشت، روی برتافت و آن دیگری -اطرافیانش- را بر حقیقت برتری داد و آن دو نفرِ دیگر که زشت است آوردن نامشان... جمعی پیمان شکستند و گروهی سر باز زده و خارج شدند... ما از كسانی بودیم كه یادش به فراموشی سپرده شده، نورش به خاموشی گرایید و فریادش قطع شد، آن چنان كه گویی زمانه ما را بلعید... سالها به همین منوال گذشت... من دراین مدّتِ طولانیِ محنت‌زا و عذاب‌آور، چاره‌ای جز شکیبایی نداشتم، تا آنکه روزگار سپری شود… -شعله ای از آتش دل بود- -زبانه کشید ؛ -فرو نشست- خاموش کن که همت ایشان،پیِ تو است تأثیرِ همت ‌ست تَصاریفِ ابتلا -عاشق اگر رنگ معشوق نگیرد که عاشق نیست ‌ @istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_30❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +کی بهتر از اسرا که خواهرزاده‌ی خودمه خواهر جان
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 خاله با دیدن من ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد اسرا هم پشت چشمی نازک کرد و موهای یخی رنگشو زد پشت گوشش . یه تونیک حریر کوتاه سفید پوشیده بود با یه ساپورت مشکی ، یه شال سفیدم گذاشته بود که دم به دیقه از سرش سر میخورد به این فکر میکردم که چقدر با مهسا فرق داره کلافه بودم و خاله کم و بیش فهمیده بود. اسرا هم عین طلبکارا نگاام میکرد ولی شوهر خالم لبخند رضایتی رو لبش بود!! گوشیمو گرفتمو به متین پیام دادم تا ببینم چیکار کردن . ظاهرا سرش خلوت بود که زود هم جواب داد . از قرار معلوم باید میرفتیم ویلای داییشینا.. * مهسا * لباسامو مرتب چیدم تو چمدون و چادر رنگیمو رو گذاشتم تا چروک نشه . در چمدونو بستمو همزمان که در کمد و باز کردم ، در اتاقم باز شد متین با اخمی مصنوعی تو چهارچوب در ظاهر شد + اون موقع تاحالا فقط یه چمدون بستی؟ داریم راه میوفتیمااا با عجز نگاهش کردم و گفتم _ بخدا نمیدونم چی بپوشم😢 با کف دست زد تو پیشونیش و اومد کنار کمد . یکم نگاه کرد و بعد مانتوی بلند یاسی رنگمو آورد بیرون و انداخت رو تخت . بعدم خودش از لای روسری ها ، روسری سفیدمو که شکوفه های یاسی داشت جدا کرد و گذاشت رو مانتو منم با دهن باز نگاهش میکردم . قیافمو که دید زد زیر خنده و لپمو کشید +سریع بپوش پایین منتظرمااا منم بالاخره از هنگی در اومدم و برس و ورداشتم تا موهامو شونه کنم موهام انقدر بلند بود که وقتی مینشستم رو تخت نصفش رو تخت پخش میشد به خاطر همین همیشه شونه زدنم طول میکشید ولی من خیلی دوسشون داشتم و دلم‌نمیخواست کوتاهشون کنم روسریمو مرتب کردم و با یه گیره نگین کاری شده یاسی ، لبنانی بستم . چادرمو سرم کردمو رفتم پایین سهیل نگاهی به سرتاپام انداخت که از نگاه تیز متین دور نموند دایی مرد خوبی بود ، زندایی هم همینطور ؛ اما نمیدونم این سهیل چه نقشه شومی تو سرش بود که مدام دور و بر من می پلکید سارا دختر داییم بود و مقطع پیش دانشگاهی درس میخوند . برخلاف من مانتویی بود و یکم موهاشو بیرون میداد ولی خیلی دختر شوخ و مهربونی بود ، بخاطر همین خیلی صمیمی بودیم ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_31❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 خاله با دیدن من ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از در که بیرون رفتم سارا آویزون گردنم شد . بزور جداش کردم و دوباره روسریمو مرتب کردم .‌همه ماشینا تکمیل بود و قرار شد هرکی با ماشین خودش بره . ولی سارا بزور مامان و برد تو ماشین خودشون و خودش اومد پیش من خیره شده بودم به بیرون که سارا مشتی نثارم کرد دستمو گذاشتم رو بازوم و گفتم _ دردم گرفت. چته تو؟ سرشو نزدیکم آورد و گفت + میگم این همسایتون فقط دوتا پسر داره؟ _ چطور مگه؟ +هیچی همینطوری بعدم محکم زد رو پام و گفت + وای ولی پسراش عجب.... با نیشگونی که ازش گرفتم حرفش نصفه موند . آیه جلو رو بهش اشاره دادم. وقتی اخمای متین و دید تازه یادش اومد جمله آخرشو چه بلند گفته.. چشمامو ریز کردم و گفتم _ چشماتو درویش کن دخترم! تا شمال فقط با شوخی ها و سر به سر گذاشتنای‌ سارا سپری شد . همه بدنم‌کوفته بود اما دلم میخواست زودتر برم دریا . ویلای دایینا خیلی قشنگ بود . یه حیاط خیلی بزرگ داشت که دو طرفش پر درخت و گل بود ؛ وسط حیاط هم سنگ فرش بود و یه گوشا حیاط ، زیر درخت بید لرزان، یه میز شیشه ای با ۴ تا صندلی دورش چیده شده بود وسایلمو بردم تو اتاق سارا و لباسمو عوض کردم ست تونیک شلوار خاکستریمو پوشیدم با روسری توسیم که توش گل های بزرگ سفید رنگ داشت بعدم چادر رنگیمو سرم کردم و رفتم بیرون . مامان و زندایی و سحر خانم مشغول چیدن سفره صبحانه بودن کم کم بقیه هم بهمون ملحق شدن و نشستن سر سفره سهیل لبخند مرموزی زد و نشست جلوی من.. پوفی کشیدم و بی توجه بهش مشغول خوردن شدم ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬ص