#هوالعشق❤️
تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران😒
در ورودی ماشینو پارک کرد😒
😒(چیه خب حالم گرفتس)
سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو
فاطی:ممنون چشم
من😒
فاطی: چرا کشتیات غرق شده
_هیچی بابا ولم کن
آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد😐لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته😳
اصلا بزار بگه😢
سید: خب یه نگاه بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید 🙄
فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید😝
هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم😍ولی الان اصلا حالم خوب نیست....😞 نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...😢
فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...
من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. 😔
اونم تو فکر...😕 هی...
سید: چرا سرتون پایینه همش... نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید...
چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم...
_چشم😞
سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...😭
_السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه...😭
به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا😭
محمدجواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو مشکی خیس چشمام دوخت😭
سید: چیشد یهو😳
_هیچی...😢
یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد...
صدا:فائزه سادات خودتی...؟
#قسمت_پنجم_غمگین_طوری
@istafan
لطفا در نظرسنجی شرکت کنید به پیشرفت کانال کمک میکنه
لینک نظرسنجی👇
https://EitaaBot.ir/poll/lus61e
سلام رفیق 🙂
چی شده چرا ناراحتی 😞
دنبال یه کانال مذهبی میگردم که هم رمان بذاره
هم داخلش آهنگ و عکس و فیلم از حامد. زمانی داشته باشه 🧔🎙️🎙️🎙️🎤🎤🎤
من یه کانال سراغ دارم که همه چیز که تو میخوای رو داره برات
لینکش رو الان میفرستم تو پی وی
اینم از لینک
@istafan
بکوب لینکو
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
سلام رفیق 🙂 چی شده چرا ناراحتی 😞 دنبال یه کانال مذهبی میگردم که هم رمان بذاره هم داخلش آهنگ و عکس و
به زودی فعالیت این کانال خیلی زیاد میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً لفففففففتتتتت ندددددددییییددد
لفففففت ندددددددییییددد
لفت ندید
#هوالعشق❤️
این صدای آشنا کیه😳
این صدا...
این صدای...
این صدای علی😭
به سمت صدا بر میگردم
با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه😭
_علی😭
علی: جان علی😢
_علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...
علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها😢
_چشم گریه نمیکنم😢
از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...
نگاهشو ازم گرفت..😢
علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی ؟🤓
_علی جان این آقا امروز خیلی به من و فاطمه کمک کردن😊 ما از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور...
علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش
سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن😔
به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد... محمدجوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد اون لحظه صداش غم داشت 😳😔
علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم
علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس😳
_رفته داخل مسجد😊
علی: تا من با آقامحمدجواد بیشتر آشنا میشم توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم
_چشم😊 با اجازه...
وارد مسجد جمکران شدم...
زبون آدم از وصف اونجا عاجزه...
بوی یاس میومد... بوی نرگس...
بی اراده زانو زدم و سجده کردم...
از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام رو حس کرده رو لمس کنم خوندم...
نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم...
نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند...
_فاطمه😍
فاطی: فائزه کاروانا رفتن...😭 بدبخت شدیم...😭
_فاطمه...😊
فاطی: چیه😭
_علی اینجاست☺️
فاطی😳
_بخدا راس میگم پاشو بریم 😊
فاطی: وای خدا😍اخ جووون علی😍
_هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها😡
فاطی: برو بابا😜 بدو بریم پیشش
از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن
چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد😳
از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد.
فاطی: سلام علی آقا😊
علی: به به سلام فاطمه خانم😍 خوبی عزیزم؟
فاطی: ممنون شما چطوری😊
فاطی: ای وای ببخشید اقاجواد سلام
سید: سلام فاطمه خانوم
این چرا یهو صمیمی شد😳فاطمه خانوم😡
بعد به من میگه خانوم😢
علی: سادات... کجایی ؟؟ تو فکری😉
_همینجام علی جان...😔
#قسمت_ششم_شروع_ماجرایی_تازه
@istafan
دوستان تبلیغات به صورت رایگان و صلواتی پذیرفته میشود
هر تبلیغ ۲۰ صلوات
برای تبلیغات به این آیدی 👇
mohammadhosin4312414
پیام دهید
تولد یه جیگری نزدیکه؟😊😊
نمیدونی چی واسش بخری؟😔😔
این خوشملا رو دیدی؟👆👆
میدونی اسمشون چیه؟
دلت میخواد از اینا داشته باشی؟
بیا اینجا هرمدلی بخوای واست درست میکنه😀😀👇👇
^-^_____________
| @arosak_rose |
|________________|
===<<<>>>>===
♡_♡ ☆_☆
با کمترین قیمت و بیشترین کیفیت
دارای ضمانت چند ماهه
هر مدلیییییی بخوایییی😍😍❤️
موهاش طلایی یا قهوه ای؟
پسر یا دختر؟ 🙈🙈
واییییییییی این فرصت دیگه پیش نمیااااااااددددددددد
بدو برو جا نمونییییی ها😃😘🙋🙋
دلت میخواد خودت بسازی؟
بساز بفروش درآمد کسب کن
واسه هر سنی مناسبه 😍🙈😼
کلی اطلاعات داریممممممم
کلیییی آموزش
کلی چیزای خوشمل واسه دخترا👧👱♀👩
دستبند.🎗
کلیییی آویز های خوشگل😍🧚♂
عروسکای ناناز🙆♀🙆♀
چی ازین بهتر
یادت نره بیای👼👼👑
تازه عروسک های یلدایی هم دارن🍉🍉
مخصوص دکوری😍😍
#هوالعشق❤
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم😒
علی: خب راستی من الان زنگ زدم هم به مامان هم مامان مرضیه(مامان فاطی) و گفتم دخترا با منن من خودم راهیشون میکنم کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم🙂
_ چه خوب...😞
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم😍
فائزه جونم خوشحال نیستی😍
_چرا آبجی خوشحالم بخدا😞
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟
چیزی بهت گفته؟
یا دلو دادی بهش رفت😜
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم😡 درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت
: داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم☺️مهمون من😉
علی: باشه داداش بریم😄
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم😍
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن😢
_علی..
علی:جانم آبجی...😍
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم☹️
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون منید خانوم😶
بازگفت خانوم😡😢
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه😡
_باشه😞
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم.
پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من☺️
یکم حالم بهتر شده😊
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنی؟ مگه نباید تهران باشی😳
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه😘
سید: علی تهران چیکار میکنی؟ 🤔
علی: دانشجوام دیگه 😊
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه تهران
سید: بابا بچه درس خون 😃
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن 🍦🍧
و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن...😐
علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به
بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه😍 اخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع😜
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت
: به نام خدا 😃 بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ....
اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. اووووم بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون.
اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای درس حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم.
همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم😒 دیگه نمیدونم چی بگم🤓
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو 😝
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده😍
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون🚶🚶🚶
#قسمت_هفتم
@istafan
#هوالعشق❤️
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی😁 ببخشید دیگه حلال کن😊
سید: این چه حرفیه داداش من☺️
راستی بابام زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها☺️😉
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم☺️
فاطی: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم😊 میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم😢
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید😜
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران🙂
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران 😳 غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید🙁
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید😍
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر☺️ ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاسه😌
مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه 😐
وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه.☹️
هی خدا😒 چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم🙄
سوار ماشین شدیم 😊
یه مقدار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق😜 حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو نشستن
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی علی زنگ خورد مامان فاطمه بود شروع کرد به حرف زدن باهاش بعدم گوشی رو داد فاطمه منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. 🙄
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.😮
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل😊
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم.☺️
پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود
.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم🙍 حاج آقا👳 مهمونا اومدن👩👩👧👧
عه چقدر از صبح دلم واسه حاجی جون تنگ شده😃
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن😍
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم✌️🏻
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل😊
روی مبلای توی پزیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم با سید کنارمون نشستن😍
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم خون گرمی بود دوسش داشتم😍
اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین😊
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم 🙃
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا ☹️
#قسمت_هشتم
@istafan
سلام خدمت اعضای کانال
به یک ادمین حرفه ای
که کلیپ بزاره
و ادیت درست کنه نیازمندیم
روزانه حداقل چهار پست به بالا
به آیدی
mohammadhosin4312414👈
مراجعه نمایید