#هوالعشق❤️
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!🙂
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟🤔
_کارت میکشم.🙂
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت: بفرمایید مبارکتون باشه😌
_ممنون.🙂
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐
_داداشم اینا نیومدن؟🙁
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن😐
_مگه این دختره چقدر میخره آخه😡
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟
شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم😳
سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود...فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست در رفت😱)
منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍
_خانوم این روسری رو حساب میکنید.
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم😍 چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت😳
_چرا این کارو کردید😳
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره
_به علی میگم باهاتون حساب کنه😡
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه😡
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطمه هم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون😒
_سه ساعته دارید چه کار میکنید حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود😳
سید: علی داداش😳 مگه رفتید خرید عروسی🤔
علی: چی بگم والا☹️
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم 😳
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی😁
فاطمه: دوس دارم😊
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام
.
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی😔
سید: دشمنت شرمنده داداش☺️
#قسمت_دوازدهم_سید_مهربون_طوری
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan