#هوالعشق❤️
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...
سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم😢
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...😔
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم😭
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...😭
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد😢
_محمد... تورو خدا... گریه نکن😢
هردو ایستادیم...
این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم...
محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد...
نور ماه خدا صورت ماه منو روشن کرده بود... محمد بهم نزدیک تر شد و دهنش رو گذاشت کنار گوشم....
آروم و تب دار توی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزم...❤️
گرم شدم از گرمای حرفش و به خلصه شیرینی فرو رفتم....
اشک شوق از چشمام می بارید و سعی کردم تمام عشقمو توی صدام بریزم و آروم گفتم: دیوونتم محمدم...❤️
محمد خیره به چشمام بود و گفت: چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود دختر... برا محمدم گفتنات...
خندیدم و سرمو انداختم پایین...
محمد دستشو اورد سمت صورتمو و سرمو اورد بالا...
لرزیدم و ....
محمد: چه تضاد قشنگیه...
با صدای لرزون گفتم: چی؟
محمد: چشم و ابرو مشکی و روسری سفیدت...
گر گرفته بودم و حالم دست خودم نبود.
نور ماه حالا کامل روی صورتمون افتاده بود...
صورت محمد بهم نزدیک و نزدیکتر شد...
سعی کردم به هیچ چیز فکرنکنم و فقط چشمامو ببندم...
#قسمت_صد_و_هشتم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan