#هوالعشق❤
از روی صتدلی بلند شدم و تا دم در رفتم....
دوباره برگشتم....
دوباره رفتم..
حالم عجیب بود...
دلم میخواست فریاد بکشم...
یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد....😢
تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم... 😢
نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه... 😔
لب تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
_ببخشید آقامهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم.😳
همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم.
مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...😟
روی صندلی نشست و منم روی تختم.
مهدی: عجبا ضعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی☺
_اولا ضعیفه خودتی و اون عمه ت😠 دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی... سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف مفت بزنی برو گمشو بیرون👈
مهدی: هوووی خانوم. دیگه خیلی داری تند میری😠
_من همینم کلی اخلاق بد دیگم دارم. میخوای بخوا نمیخوای نخوا😠
مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم 😆
_ببین... من محمدجواد رو دوس دارم😳
مهدی: میدونم.😏
با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟؟😠
مهدی: خب معلومه چون دوست دارم.😊
_ د آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از توهم... از توهم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من😦
مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟😏
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن زامبی😠 تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه😠 قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم😠 حالام از اتاق من گمشو بیرون😠👈
مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بزار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی😏
_من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم😠
مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست😳
به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود😢
#قسمت_نود_و_هشتم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan