𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_28❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بقیه وسایل رو هم مرتب چیدم تا کار اتاق تموم شد
#مســـیر_عشـــق_29❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
دستم و بردم رو ضبط و یکم زیاد ترش کردم..
+همون کم باشه بهتره...
از آینه نگاهی بهش انداختم و همونطور که صدارو کم میکردم جواب دادم :
_ گفتم شاید شما میخواین گوش کنین
+ من از اینطور موسیقیها گوش نمیدم
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _چرا ؟ پس چطور موسیقی هایی گوش میکنید؟
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و ادامه داد
+این طور موسیقی ها آدم رو از حقیقت زندگی دور میکنه ، پس چه بهتر که محتوایی موسیقی طوری باشه تا آدم از خدا دور نشه..
تو دلم گفتم این خواهر برادر باهم مو نمیزنن
بعدم سرمو تکون دادم و گفتم _حالا میشه یکی از آهنگایی که خودتون گوش میدین بذارین؟
+ الان همراهم نیست..
دیگه حرفی نزدیم و تا خونه با سکوت سپری شد
از ماشین که پیاده شد تشکر کرد و رفت بالا فقط با این تفاوت که قبلاً همش اخماش توهم بود ولی الان مهربونتر شده بود ، شاید هم با من اینطور بود چون با متین خیلی صمیمی بود
از این دستنیافتنی بودنش که از دخترای دیگه جداش میکرد خیلی خوشم میومد.. من موافق دختراای تو دانشگاه میدیدمشون و انقدر باز پوشیده بودن نبودم ولی چادر هم خیلی سخت بود ، اون هم توی گرمای تابستون . اما از وقتی از متین پرسیدم جواب داده بود : ( یه وسیله هرچی ارزشش بیشتر باشه آدم بیشتر ازش مراقبت میکنه و دور از دسترس آدمهای طماع قرارش میده
حجابم همینه.. مثل خونه که اگر در و دیوار نداشته باشه بیامنیته ، مثل عطری که درشو برداری بوش میره ، مثل میوه که پوستشو بکنیم دورش مگس جمع میشه و....)
حالا که فکر میکنم یه عمر بدون اینکه از عقلم کار بکشم به همهچیز نگاه میکردم..
همینطور که تو فکر بودم و از پلهها بالا میرفتم متین تندتند از پلهها اومد پایین و پشت سرش هم مهسا . متین با دیدن من لبش به لبخند کش اومد و با هم دست دادیم
_خیلی کمپیداییاااا
+ شرمنده ، خیلی سرم شلوغه. این مدت سروسامونی به خونه بیبی دادیم ، الانم داییم اینا دارن میان تا وسایلشون و بیارن..
_ پس واسه همین عجله داری ، مزاحمت نمیشم داداش برو
+چه حرفیه مراحمی ، سلام برسون
چند قدم فاصله گرفتم که گفت :
+ راستی راستی محمد آخر هفته میریم شمال وسایلتو جمع کن
کمکم که حرفشو هضم کردم کشیده گفتم _ آخر هفته که فرداست کهههههه
یعنی تو این یه ساعت که رفتم بیرون بریدین و دوختین؟ چشمکی زد و گفت
+ میخواستی نری..😉
درو باز کردمو وارد خونه شدم مامان داشت با تلفن حرف می زد که با دیدن من نیمخیز شد و سرشو تکون داد
از صدای پشت تلفن فهمیدم خالست . به سمت اتاق رفتم ولی با حرفهای مامان خم شدم رو نردهها تا ببینم چی میگه..
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬