𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_46❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 اصلا مامان یه جوری شده بود.. جدیدا هی میرفت و
#مســـیر_عشـــق_47❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
کمکم تعداد زیادتر شد و خیابون و اطراف ایستگاه صلواتی حسابی شلوغ شد
یهسری از بچههای هیئت بهصورت خودجوش رزقهای معنوی درست کرده بودن.
یه عالمه کاغذ کوچیک تو سینی ریختهشده بود که روی هر کدوم یهچیزی نوشته بود
یه کاغذ برداشتم و بعدم رفتم کنار بچه ها. نگاهی به کاغذ سبزرنگ توی دستم انداختم. نوشتهای با این مضمون روش خودنمایی میکرد (رزق امشب شما ترک یک گناه جهت تعجیل در فرج آقا امامزمان <عج> ) لبخندی روی لبم نشست همزمان با صدای سلامی سرمو بالا اوردم که چشمم به مهسا افتاد
همون روسری مشکی که تازه خریده بود سر کرده بود و یه گیره مشکی و طلایی هم کنار سرش زینتبخش رو سریش کرده بود . صورت سفیدش تو اون روسری مشکی میدرخشید و معصوم ترش کرده بود
یکم بلندتر از خودش سلام کردم یه کاغذ از توی سینی برداشت و به سمت ورودی خانوما رفت نفسم و بهیکباره فوت کردم بیرون.
خودمم دلیل اینهمه آشفتگی رو نمیفهمیدم... هی میخواستم این حسم و ندید بگیرم اما انگار فقط بدتر میشد
*مهسا*
عبای عربیمو انداختم و روی روسریم مرتبش کردم . کیفمو برداشتم و راه افتادیم سمت هیئت
همیشه عاشق محرما بودم ، اصلا حالوهوای خیلی خاصی داشت برام .
مثل هر شب که از کنار ایستگاه صلواتی رزق کاغذی برمیداشتم رفتم سمتش یه کم که دقت کردم دیدم محمد هم وایساده . تو فکر بود و منو ندید رفتم جلو و آروم سلام کردم. صدام انگار از ته چاه درمیومد اما انگار شنید که سرشو آورد بالا. سریع یه کاغذ برداشتم و الفرااار..
وقتی فاصله گرفتم تازه متوجه تپش قلبم شدم. به خودم نهیب زدم که وای حالا مگه چیکار کردی؟؟
( ۲ ماه بعد )
دیشب که مامان جریان خواستگاری آقای صادقی رو تعریف کرد و اجازه گرفت برای خواستگاری اول جا خوردم ولی بعد اجازه دادم بیان
صادقی پسر یکی از دوستای مامان بود البته فقط یکی دو بار دیده بودمش
بابا قرار و گذاشته بود امشب که اول ربیعه .
از صبح مشغول مرتب کردن خونه شدم. مامانم هی میرفت و میآمد و قربون صدقه م میرفت.
با هزار بدبختی از صبح جلوشو گرفته بودم تا فعلا به کسی چیزی نگه
البته همین چند دقیقه پیش جوری با ذوق واسه سحر خانم تعریف کرد که انگار چهلساله رو دستشون موندم..😁
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬