𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_49❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هر دفعه که فکرای بیخود به سرم میزد به خودم نه
#مســـیر_عشـــق_50❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
دوتا چایی بردم تو اتاق و کنار زهرا نشستم..
همه چی رو از اول تا اخر براش تعریف کردم و اونم گاهی میخندید یا سر به سرم میذاشت
محال بود اتفاقی بیفته و به زهرا نگم .این مدت انقدر از هم دور بودیم که حالا حسابی حرف برای گفتن داشتم
از اتفاق دیشب و محمد براش حرف زدم که یهدفعه زد زیر خنده و گفت
+ ببین مهی من اگه جات بودم امروز میرفتم دم خونه محمد میگفتم ، ممد نگران نباش جواب منفی دادم☺️
_ بیا! رفیق مارو باش! زهرا من سهساعته نشستم دارم با احساس برات حرف میزنم تو میخندی؟؟
+ خب راست میگم دیگه خواهری. به پسر مردم شوک وارد میکنی بعد میشینی غصه میخوری؟😂
نفسمو با آه بیرون دادم و گفتم _میدونی چیه؟! اد من باید دست بذارم رو یکی که زمین تا آسمون با هم فرق داریم..
+ فقطم خودتو نگو اونم بگو هاا
_زهرا؟ + جانم؟ _ولی یه چیزی هم هست...
مایل شدم سمتش و زل زدم تو چشماش
_ ببین من اون شب از خدا خواستم... از ته دلم خواستم... پس خودش درست میکنه نه؟
+اونکه صددرصد ولی تصورشم خندهداره ها ،تصور کن هرجا برین تو چادر میزاری و چهقدر موجه و اون با چه تیپی میاد و چقدر برعکس تو...😁
براق شدم سمتش و ادامه دادم
_نخیر شم خانوم خانوما ، اینی که من دیدم ازاینرو به اون رو شده! اگه بدونی چه بیتربیتی بود ، چقدر اذیتم میکرد ، چقدر جلف بازی داشت.. اما الان اینطور نیست زهرا . اون حتی داره نگاهشم حفظ میکنه و من مطمئنم محاله با متین رفیق شده باشه و دست از کاراش برنداشته باشه..
+ گذشتهاش چی برات مهم نیست؟ میتونی باهاش کنار بیای؟
با تعجب سرمو بالا آوردم ، به این سوال فکر نکرده بودم..
_ خب..خب مگه قراره اتفاقی بیفته که من باهاش کنار بیام؟!
+ یعنی میخوای بگی تو میتونی بعد ازدواج بشینی دست رو دست بذاری و هر روز شاهد این باشی که یه کدوم از همون دخترایی که قبلاً باهاش بودن بیان و حرف بارت کنن؟ بیان هی همه چیو به رخت بکشن... میدونی چقدر سخته مهسا؟ تازه فقط همینا نیست که... همون دخترایی که تو خانواده محمدن چی میگن؟
محمد یه نفره... یه نفر که شایدم تغییر کرده باشد اما خانوادش و میخوای چیکار کنی؟؟
اصلا وایسا ببینم محمد بهت حرفی زده؟؟؟؟
_ ها؟ نه... یعنی چیزه... چیزی نگفت که... چی میخواست بگه؟!
+ بروووووو بروووو خودتو سیاه کن بچه ، چی گفت بهت؟؟
یهدفعه بغضم گرفت سر تکون دادم و با بغض جواب دادم
_همون شبای محرم... میدونی.. یه جوری حرف زد و غیر مستقیم چیزی گفت که فکر کردم کس دیگهای رو دوست داره و منظورش از اون حرفها من نیستم.. بهخاطر همین هم سعی کردم هرچی که اونشب گذشت و فراموش کنم اما دیشب زهرا...دیشب همه معادلاتمو بههم زد...💔
+مامان بابات میدونن؟
_ با این قیافه زار و ضایعی که من برای خودم درست کردم بابا شک ندارم چیزی فهمیده..
+خب تو که با داداشت راحتی بهش بگو!
_حالت خوبه تو؟؟ برم بشینم ور دل داداشم چی بگم بهش؟؟
بر فرضم که بفهمن ، بابا رو راضی کنم مامان عمراً اگه راضی بشه..
+ چرا؟
_ مامانه دیگه.. همون اول یه نه محکم میاره بعدم میگه من نمیخوام آیندت خراب بشه..
+ حالا کمتر آبغوره بگیر اعصابم بهم ریخت😶
_ ملت رفیق دارن مام رفیق داریم بخدا
+ دیگه تو که میدونی من آدمش نیستم اینجا بشینم الکی قربون صدقت برم گولت بزنم . خودتم میدونی برام مثل خواهرمی و از جونم بیشتر دوستت دارم . حالا یا خوشبت میشی یا دیگه تهش بدبخت میشی دیگه😕
_😐😐😐😐😐😐💔💔
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬