eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
77 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_56❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چی شد؟ کی بود؟ چی میگفت؟ سرمو بالا آوردم و خی
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 مامان هم لبخندی زد و گفت +آره ماشالا خدا خیرشون بده خیلی انسانن و باز هم طبق از معمول که خاله تا تاتو همه چیز رو در نیاره ول کن نمیشه اما این دفعه در کمال تعجب تا مامان گفت دخترشون خیلی خانومه اسرا پرید وسط و با خنده مسخره ای جواب داد : +وای مامان ندیدی دخترشونو که... اصلا ازش خوشم نیومد ( دستشو مشت کرد و گذاشت رو دهنش) عععععع دارم باهاش حرف میزنمااا ، اولش که فقط نگاه می کرد بعدشم جوابمو نداد و رفت تو ، ادب نداره یذره دختره.. یه لحظه بعدم اشاره کرد به من و گفت + بیچاره محمد که اصلا نمیتونه تحمل کنه اینطور دخترارو.. بعدم شروع کرد به قهقهه زدن تو دلم خودم گذاشتم و لعنت کردم و اسرا هم روش . حتی با تصور اینکه اسرا باهاش حرف زده باشه مغزم داغ میکرد ، سعی کردم عصبانیتمو پنهون کنم و جوابشو بدم. حتی یه لحظه هم به چیزی که میخواستم بگم فکر نکردم و گفتم: _ اتفاقا خیلی دختر متشخص و محترمیه ، ولی خب حالا هر طور که هست باید کنار بیاید دیگه ، به هرحال زشته آدم در مورد فامیلش اینطور بگه.. اسم فامیل که اومد نگاه تیز خاله چرخید روی مامانو برگشت سمت من + یعنی چه خاله جون متوجه منظورت نمیشم؟؟ ماهان سقلمه ای به پهلوم زد که دیگه چیزی نگم اما انگار دست خودم نبود ،نمیدونستم اصلا امشب با چه جرئتی دهن باز می کنم ولی یه لحظه حس کردم بابا برخلاف مامان با نگاهش تشویقم میکنه برای این کار به خاطر همین هم با اطمینان خاطر بیشتری رو کردم به خاله و گفتم _خاله جان منظورم که واضح بود.. +بله بله ولی انگاری شما در جریان چیزی نیستی... مگه نه سحر جان؟! یاد آوری نکردی مگه؟ این دفعه قبل از اینکه من حرف بزنم بابا تک سرفه ای کرد و صاف نشست + چرا اتفاقا محمد در جریان همه چیز هست ولی اینجوری که نمیشه خودمون ببریم و بدوزیم ، به هرحال زندگی باید با عشق و علاقه دو طرفه باشه اسرا که تا اینجا بهت زده نگامون میکرد رو به من کرد و گفت : +ی..یعنی...م..محمد..تو.. عین وارفته ها تکیه داد به مبل + یعنی چی این حرفا؟؟؟ راست میگن سحر؟؟؟ همه الان میدونن این دوتا قراره باهم ازدواج کنن.. _ خیلی ببخشیدا ولی شما راه به راه تو دهن همه انداختی خاله جان من که اصلا نظرمو نگفته بودم.. با عصبانیت نگاهشو بین من و مامان چرخوند و عجیب بود که شوهرش خوشحال بود از اینکه این وصلت سر نگرفت هر چند به نفع من بود... این دفعه خودش دهن باز کرد رو به خاله گفت +راست میگه دیگه خانم جان ، ما که نظر این دوتا جوون رو نشنیده بودیم حالا آقا بزرگ خدا بیامرز یه حرفی زده بود نظرش محترم ولی بازم همون طور که آقا فرهاد گفتن زندگی بدون عشق و علاقه که نمیشه... +درسته... راستش ماهم قصد داریم اگه خدا بخواد واسه آقا محمد.. با بل بشویی که خاله راه انداخت شام به همه کوفت شد البته جز من که با این حرف بابا انگار دنیا رو بهم داده بودن مامان که بنده خدا دست و پاشو گم کرده بود و حسابی اعصابش بهم ریخته بود ولی مشخص بود اونقدرام ناراضی نبود از اینکه امشب همه چیز لو رفت شام رو که خوردم پریدم بالا و درو بستم آخ که چقدر خوشحال بودم . منتظر بودم تا برن و برم با بابا حرف بزنم کتابمو رو برداشتم و نشستم رو تخت و نیم ساعتی درس خوندم که در اتاق با شدت باز شد سرمو بالا آوردم که با قیافه عصبی اسرا مواجه شدم از تخت اومدم پایین و جدی گفتم _خانوادت بهت یاد ندادن در اتاق کسیو بدون اجازه باز نکنی؟؟؟ یدفعه شروع کرد به فریاد کشیدن.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬