𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_72❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 + دست گلت درد نکنه عزیزم، بقیه کارا بمونه واسه
#مســـیر_عشـــق_73❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
+ بیااااا عشقتم اومد دیگه از تنهایی در اومدی.
_ ساعت چنده مگه؟
+ سه و ربع.
سریع موهامو بستم و شالمم انداختم با هم رفتیم پایین.
محمد با چندتا نایلون خرید پشت به ما وایساده بود، همون لحظه هم از مامان سحر پرسید: + مهسا نیومد؟
خودم جواب دادم:_ چیشده دلت برام تنگ شده؟
که اگه میدونستم قراره برگرده و یدفعه بیاد دست بندازه دور گردنم عمرا اگه میگفتم. کلی خجالت کشیدم و یسنا هم چشمکی حوالهام کرد.
محمد دستمو گرفت که بریم بالا. رو کردم به مامان سحر و گفتم: _ الان چیکار باید انجام بدم؟ + فعلا هیچی مامان جان، بعد از اذان باید سالاد درست کنیم.
_ آها باشه من درست میکنم.
+ دستت درد نکنه ( با چشم اشاره داد به محمد) فعلا برو این الان هلاک میشه هااااا.
لب گزیدم و چشم آرومی گفتم.....با فکر لباسایی که روی تخت چیدم دستمو گذاشتم رو دهنم و ریز خندیدم. در اتاقو باز کردم و آروم هلش دادم تو. یه نگاه به رو تخت کرد و یه نگاه به من.
زد زیر خنده و با ذوق گفت:+ وای مهسا...
نمیشد برق توی چشماشو ندید گرفت. دستشو باز کرد و منو چسبوند به خودش. عطرشو با یه نفس عمیق فرستادم به ریههام..
دلم میخواست تا ابد تو آغوشش بودم.
لب زد:+ یه آرامش عجیبی کنارت دارم...
بی اختیار گفتم:_ منم همینطور..
لبخند پهنی از سر شوق بهم زد و نشوندم رو تخت. بعدم رفت از تو دراور یه آلبوم در آورد و داد دستم. خودشم صندلی میز تحریرشو کشید بیرون و گذاشت رو بروم، نشت رو صندلی یه دستشو گذاشت زیر چونش و زل زد به من.
سرمو یه معنای چته تکون دادم.
+ الان که دیگه محرمیم!
مثل خودش نشستم و گفتم:
_ فکر کنم قراره روزی ۱۰ بار اینو هی بگی نه؟ باز به چه نتیجه ای رسیدی حالا؟
خندید و گفت:+ میخوام موهاتو ببافم البته اگه خانوم کچل ننداخته باشن بهم.
آخ آخ بیچاره تا حالا موهامو ندیده بود.
_ اون نایلون کنار تخت و بده.
شونه و کش موم رو از توش در آوردم و دادم دستش. شالمو برداشتم و کلیپسو باز کردم. با بهت دستشو برد لای موهام و دسته دسته جداشون کرد...
+ تو این همه مو رو اون زیر قایم کرده بودی؟ اصلا باورم نمیشه خدااااای من😍
_دیدی حالا زن کچل بهت ننداختن😌
+ جان من پاشو یه لحظه تو
پاشدم و مستقیم رفتم سمت آینه. قیافه مات و مبهوتشو که دیدم زدم زیر خنده.
_ چیه خوشگل ندیده بودی؟
+ نچ واقعا...
اومد سمتم، سرشو گذاشت روی موهام و عمیق بو کشید...
گوشیش که روی میز بهم دهن کجی میکرد و ورداشتم و همینطور که با دستاش چندتا از تا موهامو جدا میکرد و میریخت جلو صورتم چند تا عکس تو آینه از خودمون گرفتم. چشمش که افتاد به صفحه گوشی با هم زدیم زیر خنده. چند تقه ای به در زده شد و مامان سحر گفت:
+ بچه ها بیاین میوه.
داشتم موهامو میبستم که محمد گفت:+ نبافتمااااا
_ بزار اول بریم پایین و بیایم بعد.
شالمو گذاشتم و آلبوم و ورداشتم. محمد لباسشو عوض کرد و اومد پایین. با مامان سحر و عمه فربیا و ماهان نشستیم. محمد آلبوم و باز کرد و مامان سحر از اولین عکس دونه دونه خاطراتشو تعریف میکرد:
+ اینجا محمد تازه دههاش بود، هر کاری کردیم دستش دستکش کنیم نذاشت و آخرم یه چنگی رو صورتش انداخت که تا یه مدت جاش موند. اینجام ۵ سالشه، بچم کنار بخاری خوابید صورتش چسبید به بخاری سوخت که اونم جاش تا همین چند سال پیش هم معلوم بود😄