𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_74❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 + اینجا ۷ سالش بود که ماهان نوزاد بود. نگاهی به
#مســـیر_عشـــق_75❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
داشتم فکر میکردم که منو محمد تازه نامزد کردیم و جدا از اون چرا اسرا باید از ریز به ریز سلایق محمد خیر داشته باشه؟ ولی بعدا به یاد آوردن گذشته محمد خودمو قانع کردم و با گفتن ( میدونم) به کارم ادامه دادم.
+ میدونی پس چرا خرد میکنی؟
یه لحظه دست از خرد کردن کشیدم و رو به اسرا گفتم:
_ چون میخوام با سلیقهی خانومش آشنا شه!
خنده مصنوعی کرد و گفت:
+ وای نگو که اصلا بهت نگفته! البته محمد پسر راست گوییههااا، ( صداشو آرومتر کرد و گفت) ولی حق میدم بهت، واقعا من جات بودم واسه همچین کسی تور پهن میکردم😅
حس میکردم جریان خون تو بدنم قطع شده...
هم خودش رو مخ بود هم حرفاش. خیلی سعی کردم لرزش صدام رو پنهون کنم، با قاطعیت گفتم:
_ لطفا احترام خودتو نگه دار و وقتی از هیچی خبر نداری چیزی نگو!
+ اونی که باید از خیلی چیزا خبر داشته باشه تویی نه من، چون تو با اومدنت تو زندگی من نامزدمو ازم گرفتی!
خوب شنیده بودم؟ یعنی اسرا قبل از من نامزد محمد بود؟
+ الانم فکر نکن عاشق چشم و ابروته..محمد عاشق من بود!
یه روز تاوان جدا کردن منو محمدی که همدیگه رو دوست داشتیم رو میدی.
چشمام داشت کامل سیاهی میرفت. حس میکردم قلبم نمیزنه، پردهی اشکی دیدم رو تار کرده بود...ولی این امکان نداشت! هر چیزی اگه بود محمد همون شب به من گفت و هیچ اسمی از اسرا نبرد..
+ تو خجالت نمیکشی اینجا نشستی پشت سر هم دروغ میبافی؟
نگاهمو سوق دادم سمت ماهان که از شدت عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میداد....
+ فال گوش وایسادی؟ تو توی خونت یاد نگرفتی نباید فال گوش وایسی؟
+ تو با اون سنت هنوز مثل سگ دروغ میگی بعد واسه من امر و نهی میکنی؟😡
اسرا که انگار انتظار طرز حرف زدن ماهان رو نداشت اومد جوابشو بده که خالهی محمد پرید وسط و گفت:
+ چیزی بود که باید همین اول میدونست، حالا که چیزی نشده!
واقعا چیزی نشده بود؟
دوست داشتم توی صورتش داد بزنم پس قلب من چی؟ کاملا حس میکردم که فشارم افتاده تقریبا همه تو آشپزخونه توجهشون به سمت ما جلب شده بود بی توجه به ادامهی بحث دستمو جلوی دهنم گرفتم و همینکه از آشپزخونه رفتم بیرون بغضم ترکید💔
یه لحظه از پشت شیشه چشمم به محمد افتاد اما سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم. سرمو فرو کردم تو بالش تا صدای هق هقم بیرون نره.. لا به لای گریههام بلند شروع کردم به حرف زدن
_ خدایا من واقعا تحملم کمه....من واقعا نمیتونستم بی تفاوت بگذرم....دوست ندارم محمد واسه کسی جز من باشه...
حرفای اسرا تو سرم اکو میشد و دلم بیشتر میگرفت:( محمد منو دوست داشت!)
من فکر همه چیز رو کرده بودم اما حتی تصور اینکه محمد قبل از من کسیو دوست داشته باشه برام عذاب آور بود..