𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
ریــحـانـہ💛قـافــ🖋: #مســـیر_عشـــق_7❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 همینطور که با عجله پله هارو
#مســـیر_عشـــق_8❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
از زبان محمد :
صدای مهیب و وحشتناکی پیچید که رعشه گرفتم ؛ دست و پام با قل و زنجیر داغ بسته شده بود و کشیده میشدم😰
سراسر سیاهی مطلق بود و هرچی داد میزدم کسی نبود تا نجاتم بده . لحظه به لحظه حرارت بیشتر میشد و فشار زنجیر ها هم بیشتر🤯
بی اختیار فریادی کشیدم و از خدا کمک خواستم ؛ در عرض چشم بهم هم زدن حاله های دودی سیاه از بین رفت و میزی جلو روم ظاهر شد که همه جاش رو پرچم ایران پوشونده بود . سردرگم بودم و همه چیز برام مبهم بود " به سمت کتابچه قدیمی کوچیکی که رو میز بود رفتم و بازش کردم ، صفحه اولش یه بیت شعر دیده میشد اما.... یعنی چی این حرفا؟! چه خبره اینجا😟
با حس کردن سایه ای هرلحظه بهم نزدیک تر میشد ، سرمو بالا آوردم..
مردی با قامتی بلند و چهرهای که غرق در نور بود...چهرهای که بی اختیار جدبش شده بودم اما هرچی که به سمتش میرفتم دورتر میشد و دود سیاهی بینمون فاصله می انداخت..
تا جایی پیش رفتم که دوباره فضای قبل تداعی شد و و هیچ اثری از اون شخص زیبا رو نبود..
با حسرتی که مدام به دلم چنگ می انداخت گریه میکردم و فریاد میکشیدم بلکه کسی نجاتم بده تا اینکه.... صدایی تو فضا طنین انداز شد.. " خودت انتخاب میکنی منو ببینی یا نبینی!! "
با فریاد از خواب پریدم و نشستم رو تخت، قلبم محکم میکوبید و تنم عرق کرده بود .
یکدفعه در اتاق باز شد و مامان و بابا سراسیمه وارد اتاق شدن ؛ دلم میخواست بپرم بغل مامان و گریه کنم اما این غرور لعنتی اجازه نمیداد...
+ محمد؟؟ چیشده مامان خوبی؟؟؟😥
فقط یه جوری مامان و متوجه کردم که خواب بد دیدم و چیزی نیست
فشارم افتاده بود و حتی توان حرف زدنم نداشتم . بابا نشست کنارم و مامان سریع برام آب قند آورد .
خوابم میومد اما از ترس نمیتونستم بخوابم...
یاد بیت شعری که تو اون کتابچه بود افتادم و با خودم مرورش کردم.. " چشم دل باز کن که جان بینی ؛ آنچه نادیدنی ست آن بینی "
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬