🔴از فردا یا پس فردا استارت استوری های حامد زمانی واسه دهه فجر رو میزنیم 🔴
پس لف ندید اوج فعالیتمون تو دهه فجره
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_55❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چه خبره اینجا؟ چیه صداتو انداختی تو سرت؟ نگاهم
#مســـیر_عشـــق_56❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
+چی شد؟ کی بود؟ چی میگفت؟
سرمو بالا آوردم و خیره شدم به ماهان که سرپله عین فرفره سوال می پرسید
_ تو صدای حرف زدن منو میشنوی صدای تلفن و نمیشنوی؟
+ بابا تو توی یه قدمی تلفنی من از این بالا جواب بدم؟ کی بود حالا ؟
_خاله خانوم شام تشریف میارن اینجا
+وااااای امشب؟؟؟ من امتحان دارم فردا...
من واسه چی ناراحت بودم ماهان واسه چی . اینم از امشب ، اد همون موقعی که من عین مرغ سرکنده منتظرم اینا باید بیان . سعی کردم به چیزی فکر نکنم و نمازمو بخونم .پنجره رو باز گذاشتم و مشغول نماز شدم ، همون آیه آرامبخش همیشگیمو چند بار تکرار کردم ( الا بذکر الله تطمئن القلوب) و واقعا هم هر سری معجزه می کرد .
بعد از نماز یکم ادامه کتاب و خوندم و تقریباً تا لحظه اومدن خاله اینا تو اتاق بودم رفتم پایین و باهاشون احوالپرسی کردم دلم میخواست اگه کاری نداشتنم منم چیزی نمی گفتم اما لبخند های مسخره اسرا خیلی رو مخم بود
به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه و نشستم رو صندلی . مامان یکم نگام کرد و پرسید: چرا اینجا نشستی ؟ فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم
+برو بشین اونور زشته مامان
_شما خبر داشتی مامان ؟؟؟؟
+نه بخدا مادر ولی نمی شد بگم نیان که ، جان من یه امشب و صبر کن
_من که تا اینجا صبر کردم اینم روش ولی نمیشد حالا اسرا نیاد؟
مامان دستشو گذاشت رو صورتش و گفت + زشتهههه محمد میشنون😥
_واااا ،حرف بدی نزدم که فکر کنم کم کم باید بفهمن دیگه
مامان تا اومد حرف بزنه گفتم _آره میدونم الان میخوای بگی یه امشب...
پشت چشمی نازک کرد و گفت : پررو
برخلاف میل باطنیم رفتم تو هال و نشستم کنار ماهان
_تو مگه درس نداشتی؟
+ اومدم یکم بشینم بعد برم
با اینکه ماهان ازم کوچکتر بود ولی خیلی مورد اعتمادم بودو و با هم راحت بودیم بدون اینکه نگاهش کنم آروم طوری که خودش بشنوه گفتم _خیلی رو مخمه
+تازه نبودی که پایین مهسا خانوم و دید...
طوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد
_چیییییییی؟؟؟؟
+ ضااااایع بزار دو دیقه بگم چیز خاصی نشد ولی انگار اسرا یه چیزی بهش گفت که اونم انگار همچین خوشش نیومد
لبخند مصنوعی زدم و گفتم _پاشم همینجا نصفش کنم یا زوده؟
+ زوده داداشم زوده...
با خودم فکر کردم باید همین امشب یه دستی بزنم
مامان که چایی رو پخش کرد و نشست ، خاله سر بحث رو باز کرد و گفت
+حالا این همکار آقا فرهاد که طبقه پایینن خانواده خوبین؟!
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_56❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +چی شد؟ کی بود؟ چی میگفت؟ سرمو بالا آوردم و خی
#مســـیر_عشـــق_57❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
مامان هم لبخندی زد و گفت +آره ماشالا خدا خیرشون بده خیلی انسانن
و باز هم طبق از معمول که خاله تا تاتو همه چیز رو در نیاره ول کن نمیشه
اما این دفعه در کمال تعجب تا مامان گفت دخترشون خیلی خانومه اسرا پرید وسط و با خنده مسخره ای جواب داد :
+وای مامان ندیدی دخترشونو که... اصلا ازش خوشم نیومد ( دستشو مشت کرد و گذاشت رو دهنش) عععععع دارم باهاش حرف میزنمااا ، اولش که فقط نگاه می کرد بعدشم جوابمو نداد و رفت تو ، ادب نداره یذره دختره..
یه لحظه بعدم اشاره کرد به من و گفت + بیچاره محمد که اصلا نمیتونه تحمل کنه اینطور دخترارو..
بعدم شروع کرد به قهقهه زدن
تو دلم خودم گذاشتم و لعنت کردم و اسرا هم روش . حتی با تصور اینکه اسرا باهاش حرف زده باشه مغزم داغ میکرد ، سعی کردم عصبانیتمو پنهون کنم و جوابشو بدم. حتی یه لحظه هم به چیزی که میخواستم بگم فکر نکردم و گفتم: _ اتفاقا خیلی دختر متشخص و محترمیه ، ولی خب حالا هر طور که هست باید کنار بیاید دیگه ، به هرحال زشته آدم در مورد فامیلش اینطور بگه..
اسم فامیل که اومد نگاه تیز خاله چرخید روی مامانو برگشت سمت من
+ یعنی چه خاله جون متوجه منظورت نمیشم؟؟
ماهان سقلمه ای به پهلوم زد که دیگه چیزی نگم اما انگار دست خودم نبود ،نمیدونستم اصلا امشب با چه جرئتی دهن باز می کنم ولی یه لحظه حس کردم بابا برخلاف مامان با نگاهش تشویقم میکنه برای این کار به خاطر همین هم با اطمینان خاطر بیشتری رو کردم به خاله و گفتم
_خاله جان منظورم که واضح بود..
+بله بله ولی انگاری شما در جریان چیزی نیستی... مگه نه سحر جان؟! یاد آوری نکردی مگه؟
این دفعه قبل از اینکه من حرف بزنم بابا تک سرفه ای کرد و صاف نشست
+ چرا اتفاقا محمد در جریان همه چیز هست ولی اینجوری که نمیشه خودمون ببریم و بدوزیم ، به هرحال زندگی باید با عشق و علاقه دو طرفه باشه
اسرا که تا اینجا بهت زده نگامون میکرد رو به من کرد و گفت :
+ی..یعنی...م..محمد..تو..
عین وارفته ها تکیه داد به مبل
+ یعنی چی این حرفا؟؟؟ راست میگن سحر؟؟؟ همه الان میدونن این دوتا قراره باهم ازدواج کنن..
_ خیلی ببخشیدا ولی شما راه به راه تو دهن همه انداختی خاله جان
من که اصلا نظرمو نگفته بودم..
با عصبانیت نگاهشو بین من و مامان چرخوند و عجیب بود که شوهرش خوشحال بود از اینکه این وصلت سر نگرفت هر چند به نفع من بود...
این دفعه خودش دهن باز کرد رو به خاله گفت +راست میگه دیگه خانم جان ، ما که نظر این دوتا جوون رو نشنیده بودیم حالا آقا بزرگ خدا بیامرز یه حرفی زده بود نظرش محترم ولی بازم همون طور که آقا فرهاد گفتن زندگی بدون عشق و علاقه که نمیشه...
+درسته... راستش ماهم قصد داریم اگه خدا بخواد واسه آقا محمد..
با بل بشویی که خاله راه انداخت شام به همه کوفت شد البته جز من که با این حرف بابا انگار دنیا رو بهم داده بودن
مامان که بنده خدا دست و پاشو گم کرده بود و حسابی اعصابش بهم ریخته بود ولی مشخص بود اونقدرام ناراضی نبود از اینکه امشب همه چیز لو رفت
شام رو که خوردم پریدم بالا و درو بستم
آخ که چقدر خوشحال بودم . منتظر بودم تا برن و برم با بابا حرف بزنم
کتابمو رو برداشتم و نشستم رو تخت و نیم ساعتی درس خوندم که در اتاق با شدت باز شد
سرمو بالا آوردم که با قیافه عصبی اسرا مواجه شدم
از تخت اومدم پایین و جدی گفتم
_خانوادت بهت یاد ندادن در اتاق کسیو بدون اجازه باز نکنی؟؟؟
یدفعه شروع کرد به فریاد کشیدن..
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬