#هوالعشق❤
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه😖
روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کمکم از خستگی خوابم برد😪
الان شیش روز از اون شب میگذره...
روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد لکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...😢 من فقط محمدو...😢
اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت😢
امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن...😟
دلم آشوب بود... آرامش میخواستم...😔
محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفتن... 😢
امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن...😭
آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا...
پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه...😢
غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه...😞
امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیوفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم...
کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نزاشته بود...😢
کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجدصاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یامولا خودت کمکم کن...
از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا....😢
#قسمت_نود_و_ششم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan
#هوالعشق❤
شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی.
_سلام.
جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم.
فاطمه اومد تو اتاقم و گفت: نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟😒
_چرا همین الان توی جمع میگم.
چادرم سفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم.
مامانم برای همه چای و کیک آوردن و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالف نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه.
_خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم.😊
علی: خب بفرمایید آبجی خانوم😊
_من گفتم چون فرداشب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پسنداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی باشیم😊
یه چند نفری با گیجی یه چندنفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه جان ولی ای کاش میزاشتی من حساب کنم. ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟😆
خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری بفکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تورو مهمون میکرد😙
_ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه 😕
وای خدای من😂 قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود😂
بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اسلا یه وضعی بود😁
علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب😦
یه بغض عجیبی اومد تو صدام:دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه...😢
اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم...
یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لب تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ....😢
بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر...
#قسمت_نود_و_هفتم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan
#هوالعشق❤
از روی صتدلی بلند شدم و تا دم در رفتم....
دوباره برگشتم....
دوباره رفتم..
حالم عجیب بود...
دلم میخواست فریاد بکشم...
یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد....😢
تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم... 😢
نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه... 😔
لب تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
_ببخشید آقامهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم.😳
همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم.
مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...😟
روی صندلی نشست و منم روی تختم.
مهدی: عجبا ضعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی☺
_اولا ضعیفه خودتی و اون عمه ت😠 دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی... سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف مفت بزنی برو گمشو بیرون👈
مهدی: هوووی خانوم. دیگه خیلی داری تند میری😠
_من همینم کلی اخلاق بد دیگم دارم. میخوای بخوا نمیخوای نخوا😠
مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم 😆
_ببین... من محمدجواد رو دوس دارم😳
مهدی: میدونم.😏
با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟؟😠
مهدی: خب معلومه چون دوست دارم.😊
_ د آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از توهم... از توهم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من😦
مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟😏
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن زامبی😠 تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه😠 قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم😠 حالام از اتاق من گمشو بیرون😠👈
مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بزار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی😏
_من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم😠
مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست😳
به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود😢
#قسمت_نود_و_هشتم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan
#هوالعشق❤️
حالم اصلا خوب نبود... بعد کلی گریه از جام بلند شدم و از در اتاق رفتم بیرون...
فاطمه داشت میگفت بهتره چیدمان سفره عقد رو یکم عوض کنن و این خیلی قدیمی شده...
بی توجه به حرفاشون از کنارشون رد شدم و رفتم روی حیاط... باد توی چادرم میپیچید و حس قشنگی بهم دست میداد... 😢
*فائزه...
به سمت صدا برگشتم.
بابام پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد... 😞
بابا: فکر میکنی خیلی پدر بدیم...نه؟
سکوت کردم.
بابا: هر پدری آرزوشه عروسی دخترشو ببینه... هر پدری دوس داره توی این روز دخترش خوشحال باشه... هیچ پدری نمیخواد دخترشو بدبخت کنه... من خیلی دوس داشتم فردا مردی که کنار تو میشینه محمدجواد باشه... میدونم اون روز خیلی خوشبخت میشدی... میدونم... ولی الانم بدبخت نمیشی... مهدی تورو دوس داره بابا
_بابایی😢 دل من این وسط مهم نیست؟
بابا با تعجب و شک پرسید: نکنه دل تو پیش محمدجواده؟
_نهههه... ولی مهدیم تو دلم نیست... به هیچ وجه😖
بابا: مهدی پسر خوبیه
_بابا اون شیطان رجیمه😡 شما نمیشناسیدش بخدا همیشه جلو همه خوب خودشو نشون میده ولی جنسش خرابه بابا😣
بابا: ولی دوست داره و بخاطر همین دوس داشتن داره بچه بازیاتو تحمل میکنه😒
_بابا
بابا: هیچی نگو... ولی بدون با مهدی خوشبخت میشی... هم از لحاظ مالی هم عاطفی کاملا ساپورتت میکنه... بیشتر از این میخوای؟
_بابا😳 یعنی زندگی اینه؟؟؟ یکی پول داشته باشه و دوسم داشته باشه؟؟؟
بابا: مگه غیر اینه؟ دیگه چی میخوای؟😳
_بابا پس من چی؟؟؟؟ من نباید دوسش داشته باشم؟؟؟
بابا: عشقی که بعد ازدواج به وجود میاد پایدار تره
_کی گفته؟؟؟
بابا: به چشم دیدم. عشق خودتو به محمدجواد یادت رفته؟ زودگذر...
_بابا ولی...
بابا: ولی نداره... فردا مراسم عقدته... نکنه میخوای اینم بهم بزنی؟
بغض کردم و از کنار رد شدم و رفتم تو همینجور که وارد خونه شدم.
خاله ناهید: عروس خانم بیا ببین کدوم رنگ تور قشنگ تره آویزون کنیم😍
_ببخشید من خستم خوابم میاد.
اینو گفتم و رفتم توی اتاقم.
چادرمو در آوردم و با دوربین توی آینه اتاق از خودم آخرین عکس مجردی رو گرفتم.
هه... حتی تو این بدبختیم دست از دوربین بر نمیدارم😢
#قسمت_نود_و_نهم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan
#هوالعشق❤️
صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم.
فاطی: عروس خانم خواب آلود نمیخوای بلند شی؟
روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و اومدم دوباره دراز بکشم که صدای جیغ مامانم بلند شد😱
مامان: پاشو زود باش برو حموم هنوز هیچ کار نکردی زود بااااش😑
حوصله دعوا و کل کل نداشتم.
با چشمای نیم باز بلند شدم و رفتم حموم
یه دوش یه ربه گرفتم و اومدم بیرون...
موهامو با کمک فاطمه خشک کردم و بالای سرم بستم.
مامان: بالاخره نمیخوای این لباس عقد متفاوتت رو نشون بدی؟😊
_میترسم خودمو لباسمو باهم از در خونه بندازی بیرون مامانی😕
مامان: زود باش نشون بده وگرنه من میدونم و تو😡
بالاخره بعد این همه مدت از لباس عقدم رونمایی کردم.
مانتو آبی کاربنی با که یقه و کمرش با پارچه گلگلی آمیخته شده بود و روسری آبی کاربنی... اول که مامانم لباس رو دید کلی حرص خورد و زد تو صورتش که این چیه پوشیدی و آبرومو میبری ولی بعدشم که دید حرص خورنش الکیه و من کاری نمیکنم بیخیال شد ولی کلی فوشم داد...
هرچیم گفت بپوش ببینم توی تنت میاد یا نه گوش نکردم و گفتم حالا شب میبینی...
امروز روز عقد محمده... امروز محمده من میشه مال فاطمه... امروز زندگیمو ازم میگیرن...😢
چی میشد من امروز جای فاطمه کنار محمد بودم...😭 چی میشد اون جای مهدی کنار من بود...😭
حالم خراب بود... کاشکی این دم آخری میشد به محمد بفهمونم من بخاطر چی رفتم... ولی فاطمه چی... نکنه زندگیش خراب شه... اصلا غرور خودم چی... لحظه آخر چی بیام بگم... نمیخوام روز عقدش با عذاب وجدان بگذره... نمیخوام مثل یه موجود اضافی فقط باشم براش... اه... ولی کاش میدونست... میدونست بخاطر اون چجوری از خودم و دلم گذشتم... کاشکی میدونست...😢
غیر ارادی گوشیمو برداشتم یه اس نوشتم:
*سلام.
آقاسید حالت چطوره... من که ازت گذشتم بخاطر خوشبختیت... تنها آرزوم خوشبختیته...*
متن پیام رو خوندم و دوباره پاک کردم این بار نوشتم:
*سلام آقای حسینی تبریک میگم عقدتون رو ان شالله خوشبخت بشید*
دوباره متن پیام رو پاک کردم... این بار نوشتم:
*محمدم... دوست دارم...❤️*
دستم رو روی سند زدم و چشامو بستم😣
#قسمت_صدم
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@istafan
دوستان یه خورده دیگه طولش بدیم رمان رو دور به دور بزاریم حوصله تون سر نره 🤣
دلناله-حامد زمانی-خونه به دوش.m4a.mp3
597.5K
نام آهنگ: دلناله
#خونه_به_دوش
@istafan
28.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی خیلی سمه این
ساخت خود حامد زمانی
جناب آقای زمزم
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
کپی ممنوع 🚫
فقط فروارد راضی هستیم
#استودیو_ایستاده
#حامد_زمانی
#ایستائیسم
#اخرین_قدم
@istafan