eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_46❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 اصلا مامان یه جوری شده بود.. جدیدا هی میرفت و
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 کم‌کم تعداد زیادتر شد و خیابون و اطراف ایستگاه صلواتی حسابی شلوغ شد یه‌سری از بچه‌های هیئت به‌صورت خودجوش رزق‌های معنوی درست کرده بودن. یه عالمه کاغذ کوچیک تو سینی ریخته‌شده بود که روی هر کدوم یه‌چیزی نوشته بود یه کاغذ برداشتم و بعدم رفتم کنار بچه ها. نگاهی به کاغذ سبزرنگ توی دستم انداختم. نوشته‌ای با این مضمون روش خودنمایی می‌کرد (رزق امشب شما ترک یک گناه جهت تعجیل در فرج آقا امام‌زمان <عج> ) لبخندی روی لبم نشست هم‌زمان با صدای سلامی سرمو بالا اوردم که چشمم به مهسا افتاد همون روسری مشکی که تازه خریده بود سر کرده بود و یه گیره مشکی و طلایی هم کنار سرش زینت‌بخش رو سریش کرده بود . صورت سفیدش تو اون روسری مشکی می‌درخشید و معصوم ترش کرده بود یکم بلندتر از خودش سلام کردم یه کاغذ از توی سینی برداشت و به سمت ورودی خانوما رفت نفسم و به‌یک‌باره فوت کردم بیرون. خودمم دلیل این‌همه آشفتگی رو نمی‌فهمیدم... هی می‌خواستم این حسم و ندید بگیرم اما انگار فقط بدتر می‌شد *مهسا* عبای عربیمو انداختم و روی روسریم مرتبش کردم . کیفمو برداشتم و راه افتادیم سمت هیئت همیشه عاشق محرما بودم ، اصلا حال‌وهوای خیلی خاصی داشت برام . مثل هر شب که از کنار ایستگاه صلواتی رزق کاغذی برمی‌داشتم رفتم سمتش یه‌ کم که دقت کردم دیدم محمد هم وایساده . تو فکر بود و منو ندید رفتم جلو و آروم سلام کردم. صدام انگار از ته چاه درمیومد اما انگار شنید که سرشو آورد بالا. سریع یه کاغذ برداشتم و الفرااار.. وقتی فاصله گرفتم تازه متوجه تپش قلبم شدم. به خودم نهیب زدم که وای حالا مگه چی‌کار کردی؟؟ ( ۲ ماه بعد ) دیشب که مامان جریان خواستگاری آقای صادقی رو تعریف کرد و اجازه گرفت برای خواستگاری اول جا خوردم ولی بعد اجازه دادم بیان صادقی پسر یکی از دوستای مامان بود البته فقط یکی دو بار دیده بودمش بابا قرار و گذاشته بود امشب که اول ربیعه . از صبح مشغول مرتب کردن خونه شدم. مامانم هی می‌رفت و می‌آمد و قربون صدقه م می‌رفت. با هزار بدبختی از صبح جلوشو گرفته بودم تا فعلا به کسی چیزی نگه البته همین چند دقیقه پیش جوری با ذوق واسه سحر خانم تعریف کرد که انگار چهل‌ساله رو دستشون موندم..😁 ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_47❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 کم‌کم تعداد زیادتر شد و خیابون و اطراف ایستگاه
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 عسلی‌ها رو پاک کردم و رفتم توی آشپزخونه تا میوه‌ها رو بچینم _مامی جون میوه‌ها رو بده بچینم +خودم می‌چینم تو برو لباس بپوش _وای لباس گفتییی چی بپوشم؟؟؟😢 +برو ببین متین لباس چی داره یه تی‌شرت و شلوار تو خونه ازش بگیر بپوش😊 _ماماااااااااااااااااااان +عععععع تو مگه بی لباسی بچه؟؟؟😤 برگشتم تو اتاق و تو کمدو نگاه کردم . شومیز سفید و سارافن فیروزه روشنم رو برداشتم ، لباسمو پوشیدم و موهامو دم‌اسبی بستم . روسری فیروزه‌ای روشنمم لبنانی بستم. چادر مجلسی لبنانیم رو از کاور درآوردم ، فوق‌العاده دوسش داشتم. یه چادر مغزپسته‌ای که شکوفه‌های سفید ملیح داشت و متین از کربلا برام خریده بود😍 چادرمو سر کردم و رفتم پایین . یه چرخ دور خودم زدم و جلوی چادر رو باز کردم _چطوره خوبه؟؟ چشم‌های مامان برق زد و گفت + عالی شدی دخترم😍 انشالله خوش‌بخت بشی مامان رفتم جلو و یه ماچ از لپش گرفتم با لحن بچگونه گفتم _ملسی مامانی قشندم😘 + حالا لوس نشو عزیزم. یه سر برو پایین ببین پله مرتبه _ چشم *واوووو خواهر مارو باش‌ _ متین تو هنوز لباس نپوشیدییی؟؟؟ الان میانااا * وای وای دخترم دخترای قدیم ، یه خجالتی چیزی😐 بی‌توجه به حرفش با خنده گفتم _پیراهن جیگریتو بپوشیااا خیلی بهت میاد😎 مامان جدی گفت مهسا بجم دیگم _ چشم چشم رفتم رفتم تو راهرو که حس کردم صدای قدم‌های تند کسی میاد.. برگشتم پشت که همزمان محمد از پله ها اومد پایین. یه‌لحظه با دیدنش لبخند روی لبم ماسید.. یه جوری مبهم نگاهم کرد که انگار اصلا انتظار نداشت منو ببینه... چهرش آشفته بود و موهاش برخلاف همیشه به‌هم‌ریخته.. چشماش کاسه خون بود انگار چند ساعت گریه کرده.. اولین‌بار بود این‌جوری می‌دیدمش ، اولین‌بار بود که حتی سلام هم نکرد و رفت پایین... یه‌لحظه انگار قلبم فروریخت... چند لحظه همون‌جا موندم و بعد آروم رفتم پایین. بی‌اختیار رفتم سمت پنجره پاگرد و بیرون و نگاه کردم نشسته بود سر تاب و جلوی صورتش و با دستاش گرفته بود.. چند ثانیه خیره بهش موندم که دستشو ورداشت و مستقیم خیره شد به پنجره.. از پنجره فاصله گرفتم و چسبیدم به دیوار با صدای محکم بسته شدن دروازه چشمامو روهم فشار دادم و نشستم رو زمین.. این‌قدر مستاصل بود که حس بدی بهم دست داد.. انگار یکی بهم تلنگر زده باشه.. توی این مدت سعی می‌کردم همه افکارم رو پس بزنم اما یعنی محمد........ حس می‌کردم همه ذوقی که تا چند دقیقه قبل داشتم جاشو به آشفتگی داده... ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_48❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 عسلی‌ها رو پاک کردم و رفتم توی آشپزخونه تا میو
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 هر دفعه که فکرای بی‌خود به سرم می‌زد به خودم نهیب می‌زدم که چه مرگته هان؟ حق نداری دل‌بسته بشی! حق نداری! اما الان دوباره همون افکار عجیب غریب اومد سراغم.. دروازه که باعث شد تازه متوجه قطره اشکی روی صورتم شدم و سریع پاکش کردم پله هارو دو تا یکی رد کردم و رفتم بالا.. دستمو گذاشتم رو قلبمو چند بار تکرار کردم ( الا به ذکرالله تطمئن القلوب) تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن.. اگه قراره این وصلت سر بگیره این حس رو از قلبم بیرون کن.. نمی‌خوام با کسی زندگی کنم و دلم پیش کس دیگه‌ای باشه.. اگه به صلاحمم نیست این وصلت ، خودت یه کاریش بکن.. گاهی وقت‌ها آدم اونطور که که فکرشم نمی‌کنه خدا بهش کمک می‌کنه.. مثل جلسه خواستگاری امشب که بدون هیچ سوءتفاهم و دلخوری تموم شد و من جواب منفی دادم.. هرچند مامان راضی نبود اما بابا همه چیو به خودم واگذار کرده بود لباس راحتیمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت ساعت گوشیم و تنظیم کردم که مامان یه‌دفعه در اتاق باز کرد +همه ذوق و شوق امشبت واسه این بود که جواب منفی بدی و مارو خیت کنی نه؟؟؟ _این چه حرفیه می‌زنی مامان؟ پس جلسه خواستگاری رو واسه چی گذاشتن؟ که هنوز طرف از راه نرسیده جواب مثبت بدم؟ + چی می‌گی تو مهسا؟؟ پسر به این خوبی همه‌چی تموم دیگه چی می‌خواستی؟؟ _ منم که نگفتم بده..خیلی هم عالیه! نوش جون زنش😁 ما با هم به تفاهم نرسیدیم مامانی با قیافه حق‌به‌جانبی دست به سینه نشست رو تخت و گفت +خب می‌فرمودی.. مشکل چی بود؟ فکر نمی‌کردم این‌قدر راحت گیر بیفتم . بعد از کمی مکث جواب دادم _ پاسدار بود... منم گفتم نمی‌تونم دو روز دیگه هی بیام تو غربت تنها بمونم و همسرم پیشم نباشه یا حداقل دلم شور بزنه که یه اتفاقی براش نیفته... داشتم مثه سگ دروغ می‌گفتماااااااا.. عاشق این جور شغلا بودم ولی پدرم هیچ‌وقت اجازه نداد برم و تو حسرتش موندم.. درواقع دلیلش چیز دیگه‌ای بود که نمی‌تونستم بگم ، بدبخت پسر مرد و زنده شد تا گفت دخترخالش رو دوست داره و به‌اجبار پدر و مادرش اومده.. البته کلی قسم داد که بین خودمون بمونه و چرا دروغ ولی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم در کمال ادب و احترام جواب منفی بدم تا کمکی هم به اون کرده باشم.. + تو بالای سر من دو تا گوش دراز می‌بینی؟؟ _ عه استغفرالله نفرمایید ، من الان فقط منگ خوابم🥱 مامان که دید اگه تا صبحم اینجا بمونه اتفاقی نمیوفته ، سری به نشونه تاسف تکون داد و رفت..🚶‍♀ ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎧•• ✨ روحشون‌توآسمونه‌وولی🌱 جسمشون‌میون‌جسم‌زنده‌هاست🥀 چند‌ساله‌که‌شهیدن‌اما🦋 اسمشون‌میون‌اسم‌زنده‌هاست🍃 @ISTAFAN
⚫️🌷سلام خونین 🏴 @ISTAFAN
چه جِراحَتِ عمیقی به جا گذاشت این زَخم، شیراز را....🥀⛓🖤 @ISTAFAN
چه غمیــ🥀ــست نبودت، تا زاعرانت چــ🕯ــراغ های خانه ات را به فــ✨ــروزانی درآورند...! @ISTAFAN
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است!
این‌عوعو‌سگان‌شما،نیزبگذرد! @ISTAFAN