eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بســم ربّ شــهـدا🌸 سلامـ سلامـ👋 شهیــد بالا رو میشناسے؟؟🧐 دوستــ دارے دربارهـ ایشونــ بیشــتر بدونے؟🤨 کلیپـــ هاے مذهبے میخواے؟؟🌻 پروفایلـــ هاے شهیدانہ میخواے؟؟🌷 کانالے پیدا نمیکنے که مذهبے باشه؟؟😔 پســ چرا معطلے زود باشــ بزنــ رو لینکــ زیــر👇👇 ꧁•° ┅🌸🌸❀🌸🌸 ┅°•꧂ @AbrahymHady1400
فعلا که خلوته مطلب هم نداریم پامو دراز کنم؟😳😂 ( ) ) ) ) ) ( ) ノ | / | 😜 / | / ) / \__ノ / / / فقط جون جدتون پامو دیگه کپی نکنید. آخییییییش😅😅😐 @istafan
❤️ حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید☺️ فاطی: اوووم چی بگم حاج خانوم😊 من و فائزه سادات باهم دوستیم 😙 من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم.💑 برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی😳 حاج اقا که میگفت امروز حسابی با محمدجوادما دعوا کردی و حسابی زبون ریختی😄 خاک تو سرم😱 این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته😁 شرفم افتاد کف پام رفت سرمو از حجالت پایین انداختم فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه ساکتی شده😂 من و فائزه دوتایی هم سنیم من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی 📷 البته فائزه چندسالیه توی یه نشریه مشغوله و خبرنگاره😉 حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟🤔 بالاخره دهن باز کردم 😐 _نه حاج خانوم🙄 حاج خانوم : جواد منم مجرده هنوز...ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن 😜 تا عصر خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم😱 الا و بلا که باید شب اینجا بمونید😜 منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو😍 بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم 😉به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر😊 از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟🙄 علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا😑 سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.😢 خانوما شما نظری ندارید؟ فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم _من تعریف بوستان علوی رو شنیدم میگن یه پارک خوب قم داره اونم همینه😂 🤓 میشه بریم اونجا سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود😜 بریم یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران😒 این آخرین قدم برای دیدنت.... این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جوووون فاطی حامد زمانیه😍 علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد 😃 فاطیم شروع کرد به خندیدن😂 سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟🙂 _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد😍 سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم🤔 وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبی فیروزه ایش معلوم شد😍 خدای منم اونم نحن صامدونیه😊 😍 @istafan
❤️ بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور قم حرکت کردیم به طرف پارک علوی😍 نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره😍 فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن😢 من و اقاسیدم که که سینگل😕😢 توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود😍 باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم. علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن🙄 سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟ _هردو😉 سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید😳 _کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم☺️ سید: حرفه جالبیه😏 بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه😡 ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم😈 _شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟ سید: عه خب راستش نه 😒 ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم😊 _منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون😊 راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید ؟🙄 توی کرمان جفتشو پیدا نکردم که این قدر شبیه تسبیح داداش حامد باشه🤓 سید: اگه وقت شد چشم😴 خدا بگم چیکارت کنه آقامحمدجواد مغرور😡 دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه 😡 وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه😳 نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده🙄 من تا روی سینشم👫 توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید😨 عه این که محمدجواده😯 چرا داره منو میکشه طرف خودش😱 سید: عه حواستون کجاست😮اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره😡 _من😳 چطور نفهمیدم😱 سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید😒 مجبور شدم چادرتونو بگیرم _بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون😢 وای خدای من😳 گفت داشتم صداتون میکردم 😳 یعنی اسممو صدا زده😢 @istafan
سلام و عرض احترام خدمت اعضای کانال 💚 ISTAFAN 💚 قسمت ناشناس کانال فعال شده منتظر نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان هستیم
هدایت شده از 🤍
پی دی اف کتاب سه دقیقه در قیامت رو میخواے؟!😍 دوست دارے درمورد مرگ و ....] بیشتر بدونی؟!🌸🌿 پس بدووووو توے این ڪانال سنجاقہ↯ ⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ ⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ @AbrahymHady1400 ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ○°•﴿مطمئن باش با خوندن این کتاب زندگیت عوض میشہ…﴾•°○
سلام رفیق 🙂 چی شده چرا ناراحتی 😞 دنبال یه کانال مذهبی میگردم که هم رمان بذاره هم داخلش آهنگ و عکس و فیلم از حامد. زمانی داشته باشه 🧔🎙️🎙️🎙️🎤🎤🎤 من یه کانال سراغ دارم که همه چیز که تو میخوای رو داره برات لینکش رو الان می‌فرستم تو پی وی اینم از لینک @istafan بکوب لینکو
❤️ دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی اقا و فاطمه خانم این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد و یجا می شستن... حوصله ندارم😡 عه😳اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم😂 بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم... البته من و فاطمه کنار هم😉 علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن😕 فاطمه: فائزه _جانم فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه😞 _آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره فاطی: اهان خب خداروشکر☺️ _این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم😁 فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان😂 علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه😍 _عه چه خوب ☺️ سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟😃 فاطی: بستنی🍦 علی: فالوده🍧 _هیچ کدوم 😑سید: پس چی میخورید؟!🙄 _اووووم🤔 هویچ بستنی😍 علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من😉 خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه وفاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما می گیریم میایم🤓 تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد😶 علی بستنی رو به فاطمه داد سیدم یکی از لیوانارو داد من مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم. بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود😊 تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب😁 ماشینو در پاساژ پارک کرد😉 پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور😊 فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم. من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.... مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد😍 وارد مغازه شدم . سید بیرون بود. _سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟ فروشنده: ۹۵ تومن خانوم. _ممنون میشم بیارید نمونشو. به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم😍 توی اتاق پرو تنم کردم😊 کاملا اندازس😍 @istafan
❤️ از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!🙂 فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟🤔 _کارت میکشم.🙂 کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت: بفرمایید مبارکتون باشه😌 _ممنون.🙂 از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐 _داداشم اینا نیومدن؟🙁 با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن😐 _مگه این دختره چقدر میخره آخه😡 سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم😳 سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود...فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست در رفت😱) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍 _خانوم این روسری رو حساب میکنید. فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم😍 چشم الان سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت😳 _چرا این کارو کردید😳 سید: کار خاصی نکردم قابل نداره _به علی میگم باهاتون حساب کنه😡 روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد. فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه😡 قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطمه هم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون😒 _سه ساعته دارید چه کار میکنید حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود😳 سید: علی داداش😳 مگه رفتید خرید عروسی🤔 علی: چی بگم والا☹️ فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم 😳 _به سنگ پای قزوین گفتی زکی😁 فاطمه: دوس دارم😊 از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود. سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام . علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی😔 سید: دشمنت شرمنده داداش☺️ @istafan
❤️ نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا⏲ همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم☺️سید و علیم توی اتاق مهمون😝 ولی از اونجایی که داداش منو خانومشون میدونستن دیگه از این فرصت ها گیرشون نمیاد قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن😈(بی تربیت ها خجالتم نمیکشن ناسلامتی رفتیم تو خونه یه روحانی👳 تازه من و سیدم که سینگل😇) منم توی اتاق سید😍 سیدم توی هال😂 در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید🙂 _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت دامه بدم😌 سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. محمدجواد رفت و پشت سرش درو بست🙃 چادر و مانتو مو در آوردم . زیر مانتوم یه تیشرت مشکی تور داشتم.‌‌.. آخییییش😋 خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم😁 چه اتاق مرتبی😳 کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم😍 روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم.... کم کم خواب مهمون چشمام شد...😴 با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...😱 _آی دزددددد😮 یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید😦 منم صدای جیغم خفه شد 😶 اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا😳 محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...😖😣 اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست😳 این چرا اینجوری کرد🤔 ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم😱 وای خاک تو سر من 😱 سید منو با این وضع دید😰 خدایا...😭 +۱۸_طوری😂 @istafan
❤️ تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو....😭 تق تق 🚪 _بفرمایید فاطی: سادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده🍳🍞🧀🍯☕️ _باشه الان میام. لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. توی آینده به خودم نگاه کردم.😢 از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود. هی.... 😢 از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخونه به همه یه سلام آروم دادم همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد😔 بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم. حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت :وای مادر چشات چیشده😳 دیشب نتونستی خوب بخوابی؟ با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین😔 _چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم. همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم . محمدجواد: فائزه خانوم😔 به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود... با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید😨 سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب شید وگرنه قبلش در میزدم و بیدارتون میکردم... من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت.... 😣 _آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...😞 سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که.... بین حرفاش پریدم... _میشه ادامه ندید...😔 سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید... اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود... فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....😭 @istafan