﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_بیستوچهارم
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰ خوابیدم 😴
اما روز دوم بعد از اینکه تایم استراحت شروع شد
سید بهم زنگ زد📱
-جانم
سید: جانت بی بلا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت🌷 شهید علم الهدی بریم
-اووووم الان حاضر میشم 😍
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون
و بعنوان روسری، سرش کردم و چادر لبنانی و سرم کردم
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم😊
وقتی از خوابگاه دور شدیم
سید دستم و فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ❤️❤️
مرد من الان منتظر شنیدن اون جملهای دو طرفه بود
سرم و زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم❤️😍
سید: رقیه چی گفتی؟
همچنان سر به زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ😉
دیگه سکوت کردیم
شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام بوده، مثل همه دانشجوها اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت وارد جبهه شد،
یه بار که اومدیم جنوب راوی میگفت
شهید علم الهدی و ۷۲ تن از یارانشون
مثل امام حسین شهید شدن😔🌷
تشنه لب، تو محاصره بودن..
گوشیم و از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمندهایم و با سید گوش دادیم
خبر آمد خبری در راه است
دل خوشا دل که از آن آگاه است🌿
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB