eitaa logo
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
682 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمان الرحیم من زنده‌ام قسمت سی و سوم فردای آن روز قرعه به نام من افتاد. از شدت گرسنگی ناله های شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب؛ شعر همیشگی آقا و فایز حزن انگیزش انداخت. به یاد او با خودم زمزمه می کردم: گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو... راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟ اگر پدرم می دید دختر تو جیبی اش در این دخمه و با این شرایط زندگی می‌کند چه حالی پیدا می‌کرد؟ حتما کمری زیر بار این غصه می شکست. با همین فکر و خیال ها به خوابی عمیق فرو رفتم. فردا صبح با شنیدن صدای لگد زدن به سلول‌های همسایه و چرخ نان و شوربا که نزدیک می شد، از خواب پریدم و دستانم را آماده گرفتن آنها کردم که دریچه باز شد. یک قدم جلوتر رفتم اما به جای هیبت نکبت، چهره ی زیبا و نورانی مادرم را دیدم. به چشم هایم اعتماد نداشتم. دوباره نگاه کردم. خدای من مادرم بود؛ این زیباترین شاهکار آفرینش. همان که بغلش همیشه بوی شیر می داد با همان چارقد آبی گل مخملی که سفت آن را زیر گلویش گره می زد. همان که همیشه برایم شعر می‌خواند. اشک، صورتم را خیس کرده بود. چقدر دلم برای دیدن صورت ماهش تنگ شده بود. آرام صدایم زد: معصومه جان، نور دیده برایت نان گرم کنجد زده آوردم. باورم نمی شد. مادرم بود که برایم به جای خبز عراقی، نان‌های گرد گرم کنجدی با همان بوی نان خانگی را آورده بود. یکی یکی می شمرد و در دستهایم می گذاشت. تمام بغلم پره نان شد و من محو نگاه زیباترین چهره ی زندگی ام شده بودم. نان ها آنقدر داغ بود که تمام دست و صورت و سینه ام از حرارت آنها می سوخت. اما به جای چهار تا چهل نان شمرد و داد. با بغضی که در گلو داشتن التماس گفت کردم و گفتم: مادرجان بیشتر بده اینجا به ما غذا نمی‌دهند! گفت: نه مادر، هر ماه یک نان را بخور، کافی است. هنوز گرده‌های نان در بغلم و تصویر مادرم در حدقه چشمانم باقی بود که یکباره با صدای پی در پی لگد و باز شدن دریچه، از خواب پریدم. دریچه باز شد. من گوشه‌ای از صندوقچه افتاده بودم و تمام بدنم از عرقی سرد خیس شده بود. رعشه بر تمام بدنم افتاده بود. توان ایستادن نداشتم و صدای تپش قلبم مثل پتک بر سرم می‌کوبید. تمام صورتم از اشک و تنم از عرق خیس بود. انگار از زیر دوش درآمده بودم. فاطمه به سرعت جای مرا در نوبت شوربا گرفت. فاطمه و حلیمه و مریم هر سه، مضطرب و نگران دورم جمع شدند. دستها و صورتم را گرفته بودند و می گفتند: - چرا اینقدر دست و چهره ات برافروخته شده؟ - تب و لرز کردی؟ سرما خوردی؟ - چرا بدنت خیس عرق شده، هوای سلول که سرد است. - گریه کردی یا این خیسی عرق است؟ مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم... پایان قسمت سی و سوم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و سی و پنجم - قطعا آنها قصد تخریب روحیه ی ما را دارند. - وعده ی خدا حق است. - ما در معامله با خدا هستیم و در این معامله ضرر نمی‌کنیم. اما آنها هر روز خوشحال تر از روز پیش بودند. در آن مدت هیچ کلمه‌ای در آن محیط از حلقوم یک ایرانی یا یک دوست نشنیدیم. نیمه آبان ماه بود، راهرو شلوغ بود و آنها هلهله سرداده و پایکوبی می کردند. صدای رادیو نیز در راهرو می‌پیچید. از خوشحالی بی حد در پوست خود نمی گنجید دیدند و درجه ی شادی شان را با شدت ضربه هایی که به در و دریچه ها می زدند نشان می‌دادند. آنها بدون اجازه رئیس زندان در اتاق ما را باز نمی کردند. اما آنروز مرتب دریچه را باز می‌کردند و به ما سلام می دادند. هر بار که سلام می کردند فاطمه با خشم می‌گفت: بمیرید انشاالله! چی شده، چی می خواهید؟ آن شب بعد از آن آب گوجه که حکم شام را داشت دو بار چای دادند. چای دوم مشکوک بود و نشان می داد حتماً خبری شده. من که اصلاً اهل چای نبودم. هر وقت هم به بچه‌ها می‌گفتم اهل چای نیستم فاطمه می پرسید: پس اهل چی هستی؟ من هم با خنده می گفتم:اهل آبادانم. سهم چای من معمولاً نصیب مریم می‌شد. او علاقه و عادت شدیدی به چای خوردن داشت اما آن شب هیچ کس چای دوم را نخورد. هر چهار نفرمان گوشمان را تیز کرده و به در چسبانده بودیم تا شاید کلمه‌ ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد. دوباره صدای پوتین ها و قهقهه های مستانه شان به گوشمان رسید. دوباره به سلول ما نزدیک شدند. هرچی بود دور سلول ما بود. صداها قطع شد. از ترس اینکه دریچه باز شود عقب رفتیم اما نه، در سلول روبه‌رو را باز کردند و یک زندانی جدید و مهم آوردند. هنوز در را نبسته بودند. گویی بازجویی‌ها انجام نشده بود. از میان آن همه سر و صدا و حرف و صحبت عبارت نحس "ایران خلاص" را به کرات می‌شنیدیم. در لابلای صداها، صدای کسی را شنیدیم که به فارسی پرسید: همراهان من کجا هستند؟ ما تعجب به هم نگاه کردیم: یک اسیر ایرانی آورده‌اند! - پس یعنی هنوز جنگ تمام نشده؟ دو ساعت گذشت اما ما هنوز فالگوش ایستاده بودیم. این بار که دریچه باز شد و کسی از او به انگلیسی پرسید: - What ś your name? - I am Mohammad Javad Tondgooyan - What ś your occupation? - I am the minister of oil - Where were you captured? - On Ahwaz road. - اسمت چیه؟ - محمد جواد تندگویان - شغلت چیه؟ - وزیر نفت - کجا اسیر شدی؟ - جاده ی اهواز در بسته شد. مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردیم. نمی خواستیم باور کنیم چه چیزی شنیده ایم آقای محمد جواد تندگویان، وزیر نفت ایران هم در آن جاده ی لعنتی اسیر شده است. از خودم پرسیدم چرا اینقدر بلند از او سوال کردند و چرا به او نگفتند آرام صحبت کن و یا از لای دریچه از او نمی پرسیدند و یا... پایان قسمت صد و سی و پنجم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و ششم برای صبر و سلامتی اش دعا کردیم. "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء" می خواندیم. تلاش می کردیم ما هم یک جمله ی فارسی از دریچه به بیرون پرتاب کنیم. شاید او هم پیام ما را بگیرد. به همین جهت صبح روز بعد، بعد از نماز صبح با صدای بلند ده بار امن یجیب خواندیم و بعد شعار وحدت سر دادیم. نگهبان دریچه را باز کرد و فریاد زد: سکتن، اگرایت الدعاء ممنوع. ( ساکت، دعا خواندن ممنوع.) اما بی اعتنا به فریادهای نگهبان که دریچه را باز نگه داشته بود و تشر می زد، به خواندن دعا، به خصوص سایه وحدت ادامه دادیم. می‌دانستیم با این کارمان حتما او متوجه ایرانی بودن ما می شود. بعد از آن آن روز، بعد از نمازهای یومیه؛ دعا خواندن برنامه ی همیشگی مان شد. ساعت ها به امید شنیدن یک کلمه ی دیگر زیر در چمباتمه می زدیم. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز وقت آوردن آش شوربا با بسته شدن دریچه های ردیف ما و باز شدن دریچه روبرو صدای بلند دیگری شنیدیم که گفت: صبح نزدیک است. این پیام از کجا برای کی و از چه کسی بود؟ نمی دانستیم قطعاً از جبهه دشمن نبود و از جبهه ی دوست بود و این یعنی اینکه ما تنها نبودیم. این پیام مثل نوری بود که در ظلمت آن سیاهچال و قلبمان تابید. اسرا را دو دسته کرده بودند. به عده ای می‌گفتند: عبدت النار المجوسین (آتش پرستان مجوس) و به عده ای دیگر می گفتند: دجالین. مثل اینکه بعد از بازجویی های مفصل، ما را جزء دسته اول گذاشته بودند. بازجویی از ما متوقف شده بود اما بگیر و ببندها از همسایه های ما روز به روز بیشتر می‌شد. از نوع صحبت‌هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شده بود اینکه این همسایه ها زمان طولانی ای را در آنجا بوده‌اند که باعث شده بود همه ی نگهبان‌ها را بشناسند. سر و صدایی که از راهرو به گوش می‌رسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت و آمد بودند. اگر چه وضعیت روحی و رفتارهایشان شاد و سرحال بود اما شرایط سلول‌ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند. هرچه آستانه ی تحمل مان را برای پذیرش شرایط کثیف و متعفن و تنگ و تاریک سلول بیشتر می کردیم آنها هم دایره‌ مشقت را تنگ تر می کردند. فاطمه می گفت: معمولاً تغییر فصل و سرما به جنگ ها خاتم می دهد. سرما زودتر از موعد، از آن دریچه ی لعنتی که نبض حیات ما در آن می‌تپید به استقبالمان آمد. اصلا نمی‌شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد. سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان‌که به فصل پاییز بودن تردید کردیم. در عین حال نمی‌خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم. فاطمه پرسید: بچه ها شما هم سرد تونه؟ - نه، مگه بچه های آبادان سردشون میشه؟ - ما خورشید تو جیبامونه! - اصلاً گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی خونگرمه!!! - نمی شه با این خونگرمی تون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟ اما همان لحظه به لحظه سرد و سردتر می شد. نمی شد با این سرما شوخی کرد. فک هایمان می لرزید و دندان هایمان به شدت به هم می‌خورد. هرچه هوای گرم نفس هایمان را در مشت ها یمان جمع می‌کردیم تا قندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت. نفس هایمان یخ زده بود. دست ها و پاهایمان کبود شدند. احساس می‌کردیم، خون در بدنمان منجمد شده. در خود مچاله شده بودیم هر یک از ما سهم پتویم آن را دور خودمان پیچیدیم و در خودمان فرو رفتیم حتی سرمان را نمی‌توانستیم بیرون نگه داریم... پایان قسمت صد و سی و ششم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و سی و هفتم این پتوها تحمل شدت بادهای سرد گزنده را نداشت. همه گرمایی که سال‌ها از خورشید سوزان و گرمای ۵۰ - ۶۰ درجه ی آبادان در تنمان جمع کرده بودیم، خیلی زود به پایان رسید. هر چهار نفر در گوشه ای از سلول مچاله شده بودیم. حتی نمی‌توانستیم یک کلمه حرف بزنیم. از مرگ نمی ترسیدم اما آرام و بی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت آور بود. حالا دیگه مثل اسکیموها در یک صندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه و صیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه می کردیم. کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود. ظهر شد، وقت دادن کاسه غذا رسید. دریچه که باز شد انبوهی از بخار گرم بر کوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد. اگرچه جهت وزش بادهای سرد دریچه به گوشه سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود. حاضر بودیم خشک شویم و جنازه‌های ما را از آنجا بیرون ببرند اما از بعثی ها چیزی تقاضا نکنیم. پاهایمان توان حرکت نداشت. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند. حلیمه گفت: به ظهر های گرم مرداد ماه آبادان فکر کنید. - تا شب زنده نمی مانیم. - تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم. نگاه هایی که معصومانه از یکدیگر طلب بخشش و وداع می کرد. حکایتی تلخ از سرنوشت نامعلوممان داشت. گاهی هر چهار نفرمان به سوراخ های دریچه خیره می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما، غولی که بی صدا به صندوقچه ما آمده بود راهی پیدا کنیم. برای اینکه گرم تر شویم هر چهار نفر زیر پتو هایمان شریکی چمباتمه زدیم و زانوهایمان را به هم نزدیک و سفت نگه داشتیم. پرسیدم: ما داریم پیش خدا می رویم یا خدا پیش ما آمده است؟ - خدا سر جایش است، ما داریم به او نزدیک می شویم. می دانستیم تا روز تمام نشده و با این چند رگه نوری که بر ما می تابد، حداقل باید کاری کنیم. اگر به شرط برسیم و خورشید برود، حتما غول سرما، ما را با خود می برد. تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم. او حق نداشت ما را تسلیم خواسته خود کند. در حالیکه هر چهار نفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم و مشاممان از بوی سوختن مغز استخوانمان پر شده بود. حالا یکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد و آن تکه های خمیر را به دهانش می تپاند. دوباره با تلاش‌های زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم. مثل حلزون در خودمان گرد شده بودیم. نان‌ها را در خورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم و از آن خمیری نرم درست شد تا برای جنگ با غول سرما، سلاح ما شود. فاطمه دولا می‌شد حلیمه از کول او بالا می‌رفت. خمیر را در دهان غول می‌ ریخت. سپس من دولا می‌شدم و مریم از کول من بالا می‌رفت. خمیرهای نان را به سختی در سوراخ‌های دریاچه فرو کردیم. در گوشه ای به خودمان می لرزیدیم. نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم؛ ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند با این غول و با این شپش ها و کک ها و بوها زندگی کنند و در پایان زندگی از خود یادگاری بنویسند تا رهگذر ولی آنها را بشناسند. اما از ماندن و بودن ما در آنجا فقط یک پاییز می‌گذشت. نگهبان بعثی هر چند وقت یکبار که دریچه را باز می‌کرد، باد سرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می‌خورد اما قهقه می‌زد و می‌گفت: الهوا مو بارد، تشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می‌کنید) ... پایان قسمت صد و سی و هفتم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و سی و هشتم چه شوخی مرگباری! ما در یک شوخی ساده در حال جان دادن بودیم. هر وقت تصمیم می‌گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی مرگبار تکرار می شد. نگهبان در را باز کرد. دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد. چهار پتوی دیگر سهم ما شد. گرچه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول ما را سخت به زمین زد و زخمی کرد. هر چهار نفرمان در بستر سرماخوردگی افتادیم. دچار بدن های رنجور با رنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری‌ها نفس می زدیم. خمیر هایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بود کمی جلوی سرما را بگیرد اما افسوس که شدت باد آنها را خشک و مثل تکه های سنگ به سویمان پرتاب کرد. پتوهای جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه ای بودند که به ضیافت تن بی رمق ما دعوت شده بودند. نمی‌دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق می زد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه ی ما و زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می‌رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود. به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت می‌کند و در کنار سلولهای مجاور و روبرو می ایستد و دریچه ها باز و بسته می شوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی، دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی‌شنیدیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او گفت: اش تاکل؟ (چی می خوری؟) و گاه بعد از سوال چه می خوری، می گفت: اتصیر زین، اشرب مای (خوب می شوی، آب بخور) عبارت خوب می شوی، عبارت طبیبان بود. پس احتمالاً این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید، البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه دیگری می داد. زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: استریح، (استراحت کن) به این یکی می گفتیم دکتر راحتی. رنج اسارت و درد غربت و حزن تنهایی و به زنجیر کشیدن همه ی عواطف و احساسات آنقدر عظیم بود که جای خالی برای خس خس نفس های رنجور و سرفه‌های مسلول نمی‌گذاشت. پس هرچی کمتر چشمشان به ما می خورد بهتر بود. آنها که پشت در هستند از ما نیستند اما آنها که پشت این دیوار ها نشسته اند از جنس ما هستند. به امید شنیدن یک ضربه از دیوار سمت راست یا چپ به دیوار ضربه می زدیم. اگر چه همه زندانی بودیم اما برای اینکه دچار وضعیتی بدتر از آنچه گرفتارش هستیم نشویم، کسی به کسی اعتماد نمی‌کرد. پاییز رفته بود و وقت شمارش جوجه ها رسیده بود. چوب خط هایی که روی دیوار می کشیدیم زیاد و زیادتر می شدند. هر خط، خطی بود که گذشت یکی از روزهای جوانیمان را رقم می‌زد و فرا رسیدن زمستان را اعلام می‌کرد اما من هنوز منتظر فردا بودم که جنگ به پایان برسد و ما آزاد شویم شب یلدا رسیده بود... قسمت صد و سی و هشتم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و سی و نهم در گوشه ی زندان به امید یک دقیقه بیشتر با هم بودن در پناه دیوار کنار هم نشسته بودیم. هیچکدام مان نمی‌توانستیم فارغ از خیال خانواده‌هایمان باشیم. هر کدام از ما به یاد کسی بود و به آرامی با هم صحبت می‌کردیم. - اگه اومدنم از پنج به شش می‌رسید آقا به شصت جا سر می‌زد، راستی حالا اون چه کار می کنه؟ - من که پدر و مادرم اصلاً نمی دونن کجا دنبالم بگردن. - اگه عموم تو پایگاه وحدتی دزفول شهید شده باشه هیچ کس نمی دونه من اومدم خرمشهر. - اگه بفهمند کجا هستیم از غصه می میرند. - از کجا سرنخی گیر بیارن که بتونن ما را پیدا کنن؟ - مادری که بچه ش رو کم می کنه همیشه چشمش به دره و امیدوار که یک روز پیداش کنه. - چطور بفهمن ما کجا هستیم و کجا دنبالمون بگردن؟ - مگه اونا می دونن نقطه ی گم شدن ما کجاست که از اونجا شروع کنن؟ - تو هر جنگی یه عده، یه عده ای را گم می‌کنن و عده‌ی دیگه همدیگرو پیدا می کنن. مثالش خود ما چهار نفر که از چهار فرهنگ و خانواده ی مختلف همدیگرو اینجا پیدا کردیم. به در نگاه می کردم. آیا این در می‌توانست به خوشبختی من ختم شود؟ در شب بلند یلدا از دلهره ها و دلتنگی ها و غم و غصه ی پدر و مادرها و حیثیت و آبروی خودمان و ناجوانمردی و روسیاهی دشمن و افق های دور گفتیم. یکباره سربازی که ما او را به نام قیس می شناختیم و می‌گفت اهل نجف است دریچه را باز کرد. جوان هجده نوزده ساله ای بود که کمتر می‌شد نشانی از شرارت را در نگاهش دید. سعی می کرد اعتماد ما را جلب کند و در نگاهش ترحمی پنهان نسبت به ما دیده می‌شد، قیس گفت: طفن الضوء (چراغها را خاموش کنم؟) نمی‌دانستیم چه می‌گوید. چراغ را دو سه بار خاموش و روشن کرد و تازه آنجا بود که فهمیدیم این چراغ هم می‌تواند خاموش شود. ما در تاریکی مطلق می‌توانستیم حجابمان را در آوریم و از حمام به راحتی استفاده کنیم. فاطمه گفت: احتمالاً در داخل سلول هم استراق سمع و هم دوربین است. باید مراقب حرفهایمان باشیم وگرنه قیس از کجا می دانست ما صحبت می‌کنیم که دریچه را باز کرد و چراغ را خاموش کرد. بعد از شب یلدا، دیگه با آمدن شب، چراغ سلول ما هم خاموش می شد. زشت ترین صدا چرخش کلید در قفل درهای آهنی بود که بی خبر و گستاخانه نگهبان‌ها را در مقابل ما نمایان می کرد. یک شب با شتاب بسیار در باز شد و با اشاره و فریاد گفتند: طبگن البطانیات و تعالن بره (پتوها را جمع کنید و بیایید بیرون.) اول فکر کردم آن فردایی که منتظرش بودیم رسیده و به قول فاطمه، زمستان جنگ را تمام کرده است، اما با این همه پتو و چشم‌های بسته؟ بعد از بازجویی ها اولین باری بود که ما را از صندوقچه بیرون می‌آوردند. شدت نور چنان زیاد بود که توان پلک زدن نداشتیم. راهرویی که در مقایسه با صندوقچه بسیار طولانی و بزرگ به نظر می‌رسید فرصت خوبی برای شناخت محیط اطراف و همسایگان بود. هر کدام حرفی می‌زدیم: - از کدام طرف برویم. - پتوها سنگین است. - گهی زین به پشت و گهی پشت به زین - آفتاب بلند است. سرباز نعره می کشید: سکتن، سکتن، البسن النظارات،(ساکت باشید، ساکت باشید، عینک ها را به چشم بزنید)... پایان قسمت صد و سی و نهم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهلم بعد از سه ماه، این اولین بار بود که صدای خودمان را به هموطنانمان می‌رساندیم. به صندوقچه ی جدید رسیدیم اگرچه همه چیز به همان اندازه و شکل و رنگ بود ولی برای ما تازگی داشت. دیوارها تنها شریک و تکیه‌گاه درد و رنج ما بودند. دیوارهایی با ۱۶۵۰ کاشی رنگی قهوه ای که آنها را دانه دانه شمرده بودم.دیوارهایی که دیگر همه ی سایه روشن هایشان را می‌شناختیم. گویی در و دیوار بخشی از دارایی ما بود که با ما جابه‌جا می‌شد. اما دیوارهای سلول شماره ی سیزده برای ما آشنا تر و جذاب تر بود. هر کاشی، یادگاری از یک عزیز در قاب بود. یادگاری ها با جسم تیزی، هنرمندانه با شعری لطیف و سوزناک روی دیوار حک شده بود. روی یکی از کاشی ها نوشته شده بود: تابوت مرا جای بلندی بگذارید تا باد برد سوی وطن بوی تنم را قابی که در دل و ذهن هر خواننده ای نقش می‌بست. روی دیوار سلول جدید نامه این برادران خلبان و نظامی حک شده بود: خلبان سید جمشید اوشان، محمد صلواتی،محمد صدیق قادری، علیرضا علیرضایی، هوشنگ شروین، رضا احمدی، داوود سلمان، اکبر بورانی، احمد سهیلی، احمد کتاب، محمد حدادی، بهرام علی مرادی، فرشید اسکندری، محمود محمدی نوخندان، حسین لشکری، حسن زنهاری، میرمحمدی. هر روز اسم و نام و تاریخ اسارت آنها را از بر می کردیم. هر روز بر تعداد گمشدگان اضافه می‌شد. از اینکه هیچ وسیله ای نداشتیم تا ما هم از خود یادگاری بر کاشی های تیره ی سلول بنویسیم ناراحت بودیم. بعضی از اسم ها با مدادی تیره بر کاشی های قهوه‌ای سلول نوشته شده بود. تنها کسانی می توانستند این اسم را بخوانند که ساکن این صندوقچه ها باشند و چشم‌هایشان به تاریکی عادت داشته باشد. جالب این بود که بعضی وقتها مأموران و نگهبان ها به داخل سلول می آمدند و تمام دیوارها را برانداز می کردند ولی چیزی نمی دیدند اما برای ما همه چیز خانا بود. حالا دیگر تنها نبودیم. خیال اینکه برادر های دیگری هم اینجا هستند، به ما قوت و قدرت بیشتری می داد. هر روز همه ی درز و دیوار صندوقچه را وارسی می کردیم تا شاید اسم آشنای دیگری پیدا کنیم و خبری به ما برسد و ما هم بتوانیم نقشی و نامی بر دیوار بگذاریم. برای وارسی دریچه ی نور، به نوبت دولا می شدیم و حلیمه که از ما سبک تر بود بالا می رفت و آن بالا را جست و جو می کرد. بالاخره به فتحی بزرگ رسیدیم. حلیمه دست پر پایین آمد. او یک مداد آبی پیدا کرده بود... پایان قسمت صد و چهلم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهلم بعد از سه ماه، این اولین بار بود که صدای خودم
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهل و یکم خدا را خیلی شکر کردیم. احتمال می‌دادیم که آن مداد آبی جزء اموال پنهانی داخل صندوقچه باشد که زندانیان برای یکدیگر به ارث می‌گذارند. حالا ما صاحب یک قلم به بلندی یک بند انگشت شده بودیم. سلول ها مرتب تفتیش و زندانیان جابه جا می‌شدند اما چقدر برای آنها، موجودات خطرناکی بودیم! چرا آنها اینطور ما را تفتیش می‌کردند؟ مگر روز اول همه چیزمان را از ما نگرفته بودند؟ در اینجا یعنی سلول شماره سیزده با آمدن زمستان، غول سرما چرت می زد و به ما فرصت نفس کشیدن می‌داد. آنجا متوجه شدیم سرما و حرارت در همه ی سلول ها یکسان نیست. تفاوت دیگر این صندوقچه با صندوقچه ی قبلی این بود که زیر در، جایی که میله آهنی، شکم در را می شکافت و به زمین فرو می‌رفت درزی به اندازه ی یک عدس پیدا بود که از آنجا می‌توانستیم چکمه ی سربازان را ببینیم. در یکی از روزهای پایانی زمستان سرد، باد از راهی دور صدای مبهم مردی گمنام که از ته دل ترانه ای عاشقانه می خواند را برایمان به ارمغان آورد. صدایی که می خواست عشق و ارادت قلبی خودش را در آخرین لحظات دیدار با همسرش نه تنها بگوید بلکه فریاد بزند. مثل ققنوسی که در قفس گرفتار شده و می‌خواند تا فراموش نشود هم ترانه آشنا بود و هم آهنگ ترانه، هر چهار نفر از زیر در گوش می دادیم. بالاخره بعد از چند ماه دوباره صدایی که برای زنده ماندن تلاش می‌کرد به گوش ما رسید. باد تند تر می شد و صدای ققنوس واضح‌تر. تنها چیزی که مزاحم وضوح صدای او بود خس خس نفس هایمان بود. این سور و سات، نگهبان‌ها را هم مست کرده بود. آن روز نگهبان کسی بود که ما به او گوربان قراضه می‌گفتیم. مثل اینکه او هم مست صدای آن زندانی انفرادی شده بود. انعکاس صدایش حکایت از تنهایی او داشت و گویی خودش هم فهمیده بود که صدایش همه را به زیر در کشانده. این صدا مرا یاد رحمان انداخت. همیشه حمام برایش استودیو پخش زنده بود. وقتی حمام می‌رفت، همه پشت در حمام می نشستیم و به کنسرت زنده حمومی گوش می دادیم. یکباره حسی گم در درونم بیدار شد. آرام آرام آوایی که با بغض می‌خواند به ناله تبدیل شد. ناله هایی جگر سوز که از اعماق وجودش برمی خاست. تحمل شنیدن ناله ی یک مرد را نداشتم. دیدن مردی که اشک می ریزد رقت بارترین صحنه ی زندگی‌ام بود. همیشه فکر می کردم مردها غده ی اشکی ندارند و چشم هایشان هرگز خیس نمی شود. هیچ وقت صدای هق هق یک مرد را نشنیده بودم. هیچ وقت گریه ی پدرم را ندیده بودم. حتی وقتی برادرهایم با هم کشتی می‌گرفتند و من داور کشتی می‌شدم؛ این من بودم که قبل از اینکه سوت پایان را بزنم برای کسی که شکست خورده بود هق هق زیر گریه می زدم. پایان قسمت صد و چهل و یکم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهل و سوم گوشم را محکم به دیوار مشرف به خیابان چسبا
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهل و چهار هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وحشیگری و رذالت را توجیه کند. چه گناهی می توانست چنین مجازاتی در پی داشته باشد. پس انسانیت کجا رفته بود. زندان خود رنجی است که هیچ درمانی جز آزادی ندارد پس چرا باید با این انسانهای زندانی چنین رفتار می شد. ای کاش هرگز این سوراخ کوچک وجود نداشت تا من این همه رذالت را به چشم ببینم. ای کاش می توانستم ذره ای انسانیت در آنها پیدا کنم تا بگویم اشتباه شده است. در این هیاهوی بی رحم، اضطرابی وحشی در وجودم ریخته شد و در این طوفان مثل قایق شکسته در امواج متلاطم اقیانوس رها شده بودم. سکوت و وحشتی عجیب بر فضای سلول ها حاکم شده بود. هیچ کدام حرفی نمی زدیم که هر حرف نشانه ای از جنون بود. صحنه آنقدر رقت آور بود که حتی از مرورش در ذهن شرم داشتیم. با این همه دنائت و سبعیت دشمن، زنده و سالم بودن ما یک معجزه بود. این صحنه‌ها پرده از بسیاری از سوالات ما چه اصلاً اینجا کجاست؟ این ها کی هستند؟ و ما چه می شویم؟ بر می داشت. شاید ما هم در نوبت مرگ ایستاده بودیم. چگونه روحم را از آن خشونت بی رحم خلاص کنم؟ اینجا هیچ کس نمی‌تواند از سرنوشت تلخ خود بگریزد. تکه تکه های تصاویری را که دیده بودم مثل پازل به هم وصل کردم اما چه تصویر زشت و وقیحی از بعضی ها درست شده بود. هر شب فکر می‌کردم این سخت‌ترین شبی بود که گذشت اما دیگر سختی از آن اندازه رد شده بود. دلم می خواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شاید آنچه دیده‌ام از من دور شود و فراموش کنم اما هر چه می گذشت، اوضاع از شب پیش سخت‌تر می‌شد. از خدا طلب صبر می‌کردم، صبری جمیل؛ صبری که فقط خریدارش خداست و این تنها نسخه ی آرام بخش بود و در تمام لحظات آیه " واستعینوا بالصبر و الصلاه، ان الله مع الصابرین" را می‌خواندم و امیدوار به لطف خدا سختی ها را از سر می گذراندم. دنیایی از سوالات بی جواب به مغزم هجوم آورده بود. اصلاً جنگ در چه وضعیتی است؟ فکر می‌کردم قطعاً جنگ تمام شده که صدام در حال تصفیه حساب داخلی با مجاهدین و مردم است. بعد از دیدن این صحنه قصه ی خودمان را تلخ تر از آنچه می پنداشتم تصور کردم.. پایان قسمت صد و چهل و چهار 🌸@AXNEVESHTEHEJAB
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهل و چهار هیچ دلیلی در دنیا نمی توانست این همه وح
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و چهل و پنج - اینها که به مردم خودشان رحم نمی کنند با ما چه خواهند کرد؟ - آنها نمی‌توانند به ما تعرض کنن، اینها زندانیان امنیتی هستند. - اینجا را ما را پنهان کرده‌اند و از چشم همه دوریم. کسی چه می داند ما کجا هستیم؟ - کسانی که از حریم انسانی عبور می‌کنند، به حیوانیت می‌رسند و دیگر برای آنها اسیر بیگانه و زندانی خودی چه فرقی می کند. - تعداد زیادی از برادرها می‌دانند ما چهار نفر اینجا هستیم، محفوظ خواهیم ماند. - ما امشب واقعیتی را که وحشت داشتیم، از ذهن بگذرانیم به چشم دیدیم. - پایان قصه ی ما زنده به گور شدن است. - اینها اسرای مرد را هم پنهان کرده‌اند. - اینها اگر در مقابل ما مسئولیت قانونی نداشتند ما وضع دیگری داشتیم. - اصلاً هیچ خبری نه از داخل به بیرون می‌رود و نه از بیرون به داخل می آید. هجوم سوال و جواب های ضد و نقیض، افکارمان را مشوش کرده بود پلک چشمم می‌پرید. فاطمه شانه هایش را بی اختیار بالا و پایین می داد. مریم پشت لب هایش دچار لرزش مداوم شده بود و حلیمه ناخن ها و گوشت سر انگشتانش را می جوید. پیدا بود که اعصابمان بهم ریخته اما در عین حال همدیگر را به صبر و استقامت سفارش می‌کردیم. حال و احوال درونی بقیه را نمیدانم اما من... "الهی رضا برضاک و تسلیما لامرک و لا معبودا سواک یا غیاث المستغیثین" با خودم می گفتم: با این شرایط سخت و این وحشیگری دشمن، تا اینجا ما در پناه خدا بوده ایم و باید از این به بعد را هم به خدا واگذار کنیم. قدم به دنیای خواب برای زندانی، کلید گنجی است که می‌تواند همه واقعیت‌ها را خرد و خمیر کند. پیش از آن واقعه خواب مرا با خود به روزهای شیرینی می‌برد که در کنار مادرم با بوی عطر گل های یاس خشک که در سینه اش بود مست خواب می شدم. آن وقت همه چیز تغییر می‌کرد، آقا را می دیدم که گل می کاشت یا گل می چید و مادرم را که کریم و رحیم و فاطمه و رحمان و سلمان و محمد و احمد و علی و حمید و مریم را با بوی دمپختکش دور سفره ی پارچه ای جمع می‌کرد. صدای پالایشگاه را می‌شنیدم که از هر صدایی دلنشین تر بود. چند خانه آن طرف تر خاله توران را می‌دیدم که از انجیر های باغ حیاتش سهم همسایه‌ها را می‌داد و دورتر ها پسر بچه‌ها بودند که نوبتی دوچرخه بازی می‌کردند و مشت می‌انداختند. تنها خواب بود که یادآور همه گذشته ها بود تا خاطرات باقی بمانند... پایان قسمت صد و چهل و پنج 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمان رحیم من زنده ام قسمت صد و چهل و ششم بعد از دیدن آن صحنه های سخیف و چندش آور و بلاهایی که بر سر مجاهدین عراقی آوردند که همه نشان از رذالت و مرگ انسانیت بود، مفهوم خواب و خواب دیدن هم تغییر کرد. یک هفته پلکهایم اصلاً برهم ننشست، خواب به معنای عدم توانایی در باز نگه داشتن پلک هایم بود. به سختی به خواب می رفتم و با کوچکترین صدا و حرکتی همان خواب های سبک، بریده بریده می شد. تازه فهمیدم چرا آدم های بزرگ جیب هایشان پر از چرت های تکه پاره شده است. تصویرها و صداها و بخصوص ناله و التماس بچه های کوچک که شاهد شکنجه و بی حرمتی به پدران و مادرانشان بودن لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شد. برای رهایی از ترس و رنجی که با دیدن آن صحنه ها بر ما مستولی شده بود، با هم عهدی بستیم. قرار شد اگر با خطری مواجه شدیم خودمان را نابود کنیم اما چون هیچ وسیله ای نداشتیم تصمیم گرفتیم همدیگر را خفه کنیم. مردن به مراتب بهتر و زیباتر از بودن در دنیای کثیفی بود که این ناجوانمردان بی ناموس ساخته بودند. شب هایی که به سختی با خواب کلنجار می رفتم با آقا حرف می زدم. یادم می‌آمد که می‌گفت: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید نگران نباشید، تا لب پرتگاه می‌روید اما پرت نمی شوید، تا اعماق دریا می‌روید اما غرق نمی شوید، در شعله‌های آتش می‌افتید اما نمی سوزید. فقط به راه رفته تان یقین داشته باشید. گاهی برای اینکه از خشم نگهبان ها و سردی دیوارها و سوزش زخم های روح و تنمان کم کنیم، دور هم می‌نشستیم و از خانواده‌هایمان می گفتیم. از گذشته ها و ویژگی های تک تک خواهرها، برادرها و پدر و مادرهایمان. گاهی تمام جزئیات حوادث و خصوصیات و خاطرات کودکی را چندین بار می شنیدیم و مرور می کردیم اما باز هم مشتاق تکرار و شنیدن بودیم. با همه ی بستگان و خویشاوندان دور و همسایه‌های یکدیگر آشنا شده بودیم. حتی یواشکی قرار بله برون و خواستگاری برای هم ردیف می کردیم و با هم خویشاوند می شدیم. وقتی فاطمه مرا برای برادرش علیرضا خواستگاری کرد با مهریه یک جلد کلام الله مجید به او بله گفتم و وقتی مرا زن داداش صدا می‌کرد خوشحال می شدم ... پایان قسمت صد و چهل و ششم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB