eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
7.1هزار دنبال‌کننده
41هزار عکس
11.3هزار ویدیو
324 فایل
عکسنوشته‌شهدا @AXNEVESHTESHOHADA عکسنوشته‌حجاب @AXNEVESHTEHEJAB ارتباط با مدیران @toramanchashmdarraham مدیر تبادل @Masih_ss
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_بیست‌وششم _پاشو پاشو آماده شو الا
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ _دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگترها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ💞 علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستوݧ کمتر میشہ قرآن رو باز کردم🍃 _"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم" یــــس_والقرآن الکریم... آیہ‌هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش🍃 کردم تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم _براے بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓ همہ سکوت کرده😐 بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود چشمامو بستم خدایا بہ امید تو _سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم با اجازه‌ے آقا امام زماݧ، پدر مادرم و بقیہ‌ے بزرگتر ها "بلہ"🎊🎉🎊 _صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ علے اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکہ خانوم😍 از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالے و تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت. با توکل بہ خدا و اجازه‌ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگترهاے جمع "بلہ"🎊🎉🎊 _فاطمہ انگشتر💍 نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد👀 حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندیدن دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنن👀👀 _متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ🌸🍃 اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ خندیدم😁 و گفتم:انشا اللہ علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زد و گفت خوشبخت باشید💞 _بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ👰 رو میبریم... علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ 🙂 ماماݧ هم لبخند زد و گفت خواهش می‌کنم دختر خودتونہ😊 از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم _پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ🚙 خودشوݧ رفتـݧ ماهم با ماشیـݧ علے در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم☺️ و نشستم خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود😳 دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم: بہ چے نگاه میکنید❓ لبخند زد و گفت: بہ همسرم، ایرادے داره❓ دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید😳 خوب ندیدم دیگہ چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدی❓ خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧه انقدر دقیق خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتن ها... _خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.😳 پس کجا میریم❓ امروز پنجشنبه‌است ها فراموش کردے❓ زدم رو دستم و گفتم: وااااے آره فراموش کرده بودم بہ خودش اشاره کرد و گفت: معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...😍😁 خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے جلوے گل فروشے وایساد و دو تا دستہ گل یاس گرفت.💐💐 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI