🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سیوهفتم تلویزیوݧ عکسهاے شهداے س
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_سیوهشتم
بعد از قضیہے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکرد😳 و سرشو میخاروند.
بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملوها راه نمیدݧ کہ، ما از پشت بچہها رو پشتیبانے میکنیم😁
لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست😊 و دست اردلاݧ و فشار داد.
یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم: پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد😐،طورے کہ کسے متوجہ نشہ، دستش و گذاشت رو دماغش، اخم کرد و آروم گفت: هیس
بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد.👆
خندیدم😁 و بحث و عوض کردم: خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت: بابا ایݧ خانومتو جمع کݧ امشب کار دستموݧ میدهها...
زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال😍 و پشتیبانے و ایݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟
خندید و گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم🎒
ݧه داداش بشیݧ مݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیݧ بود از گوشہ یکے از جیبهاش یہ قسمت از یہ پارچہے مشکے زده بود بیروݧ😳
کولہ رو گذاشتم زمیݧ گوشہے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہے زرد روش بود
چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہها لکههاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہهاے خونہ😱
لرزهاے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
صداے قلبم و میشندیدم💗
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مݧ دیر کردم.
رو زمیݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم😶
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟
بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ🎒 رو بیارے؟؟؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم.
کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
یہ نگاه بہ مݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ👀
اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟
سرنو انداختم پاییݧ و با صداے آرومے گفتم: ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟
چپ چپ نگاهم کرد و کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشید و گفت :
بازوبند رفیقمہ شهید شد🌷 سپرده بدم بہ خانومش
داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم😔
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم😔😭
داداش میشہ بگے؟ خیلے مشتاقم بدونم درموردش
ݧه الاݧ نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم
با حالت مظلومانہاے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میکنݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ.
دستمو گرفت و بازور برد تو حال، با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود😣
همہے نگاهها چرخید سمت ما لبخندے🙂 نمایشےزدم و کنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت: چیزے شده؟؟؟ اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده 😣🙂
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم😁 و گفتم :ݧه چیز مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زد و گفت: همیشہ بخند، با خنده خوشگلترے😍 اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییݧ .هنوزهم وقتے ایݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم😅
اردلاݧ کولشو باز کرده بود و داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ👀 بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت: خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہهاے پشتیبانے میتونݧ.😁
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست: بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما بعدش هم دست ماماݧ بوسید😘
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مݧ بهتریݧ سوغاتے❤️
یہ قواره چادرے هم بہ مݧ داد و صورتمو بوسید😘 در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کرد و گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت، ایݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیر خنده😂😂
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI