🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاهویکم وارد کهف شدم هیچ کسے
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهودوم
چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد📱ایندفعہ با دقت بہ صفحہے گوشے نگاه کردم با دیدݧ صفرهاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے😍 سریع جواب دادم.
الو سلام📞
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے؟؟
نه عزیزم بیدار بودم
چہ خبر⁉️
سلامتے تو چہ خبر کے میاے؟؟
إ اسماء تو باز اینو گفتے؟😳 دو هفتہ هم نیست کہ اومدم
إ خوب دلم تنگ شده😔
منم دلم تنگ شده، حالا بزار چیزی و کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم.
با ناراحتے گفتم :خوب بگو
محسنے بهت زنگ☎️ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـݧ دیگہ باید برم کارے ندارے؟؟
نه مواظب خودت باش
چشم خداحافظ✋
خداحافظ
با حرص گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم (یه دوست دارم هم نگفت) از حرفم پشیموݧ شدم🙁
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید لبخندے زدم☺️ و از جام بلند شدم اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چوݧ اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ🍃
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و با هم روبروشوݧ میکنم👌
کارهاے عقب افتادم و یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم📱 و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم براے ساعت ۴ قرار گذاشتم.
بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ😊
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیروݧ.
ماشیـݧ علے🚙 دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت سوار تاکسے🚕 شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود شمارش و گرفتم جواب نمیداد😳
ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت ۵ شد دیگه از اومدݧ مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرم و آوردم بالا😍
مریم همراه محسنے درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن ....💐🍰
با تعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم،😳 مریم سریع پرید تو بغلم و گفت: تولدت مبارک اسماء جونم🎉🎊
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم یک لحظہ یاد علے افتادم اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودم و از بغل مریم جدا کردم.😔
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.🙏
خنده رو لبهاے مریم ماسید
محسنے اومد جلو سریع گفت: سلام آبجے، علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.😳
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازوم و گفت: چتہ تو، آدم ندیدے؟؟؟ دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے😳
خندیدم و گفتم؛ خوب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ و نمیدونم چے باید بگم😐
چیزے نمیخواد بگے بیا بریم کیکت و ببر کہ خیلےگشنمہ😋😋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI