eitaa logo
🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
7.1هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
324 فایل
عکسنوشته‌شهدا @AXNEVESHTESHOHADA عکسنوشته‌حجاب @AXNEVESHTEHEJAB ارتباط با مدیران @toramanchashmdarraham مدیر تبادل @Masih_ss
مشاهده در ایتا
دانلود
▓ 🌹شهـید حمــید رضا مدنی: شـــیمیایی بود برای درمـــــان به انگلیس اعــزام شد خـــــون لازم داشت گفت خون نزنید تـــوجه نکردند!! هرچه زدند بدنش نپذیرفت خون یک جواب داد پزشکش مسلمان شد گفت: ست! 💌
🪴 🌿﷽🌿 ضامن معتبر (این داستان مربوط به سه دهه پیش است که از زبان علامه حسن‌زاده آملی نقل می‌شود) اذان مغرب نزدیک بود و من باید برای نماز مغرب و عشاء آماده می‌شدم، به طرف اتاق رفتم، گنجه را باز کردم. سفره خاک را برداشتم و گشودم، کف دست‌هایم را با خاک،‌ آشنا ساختم، تکاندم و بر صورت کشیدم؛ از بالای پیشانی تا زیر ابروان و ... بله، من تیمم کردم، 5 سال بود که تیمم می‌کردم، دیگر خسته شده بودم. آب برای چشمانم ضرر داشت و من هم سخت به آن‌ها نیازمند بودم. بدون چشم که نمی‌شود مطالعه کرد، تدریس کرد، نوشت و یا حتی به خوبی راه رفت. یک عالم دینی و یک محقق علمی، اگر پا نداشته باشد، می‌تواند به کارش ادامه دهد، ولی بدون چشم هرگز! پزشک معالجم می‌گفت: اگر به چشمانت نیاز داری، نگذار قطره‌ای آب به آن برسد. درست به خاطر دارم که شب چهارشنبه، اول اسفندماه سال 1363 هجری شمسی بود. نماز که خواندم سفره شام پهن بود. مثل همیشه شام مختصر و سبکی تناول کردم اما در عین حال، مزاجم بنای بهانه را گذاشت و در آن هوای سرد مرا به داخل حیاط کشاند و تا ساعت 12 شب به پیاده‌روی و قدم زدن وا داشت. بدجوری خسته شده بودم و خواب هم به من فشار می‌آورد، ولی من سعی می‌کردم تا حد امکان دیرتر به رختخواب بروم تا اندکی غذایم هضم شود. بالاخره به رختخواب رفتم. هنوز سرم به بالش نرسیده بود که خوابم برد، خوابی عمیق و شیرین. خودم را در محضر ولی ‌الله‌ الاعظم، حضرت امام علی بن موسی‌الرضا (علیه السلام) دیدم، خواستم چیزی بگویم اما جرأتش را پیدا نکردم، آقا با نگاهی مملو از مهر و محبت به من نگریست و با اشاره دست و گاه خود به من فهماند که؛ چرا این روزها کمتر خود را به ما نشان می‌دهی؟ سعی کردم چیزی بگویم. می‌خواستم عرض کنم که آقا، خودتان که بهتر می‌دانید این روزها چقدر مشغول تدریس و تألیف بوده و گرفتارم، البته همه اینها هم در جهت خدمت به شما است، ولی ... ولی در عین حال چشم! اطاعت می‌کنم. همین صبح زود به زیارت بی‌بی فاطمه معصومه (سلام الله علیها) مشرف خواهم شد و عذر خواهم خواست، حق با شماست. مدتی است که به زیارت بی‌بی مشرف نشده‌ام... توی همین افکار غوطه‌ور بودم که آقا، بزرگوارانه، مسیر سخن را تغییر داد و اجازه نداد که بیش از آن خجالت بکشم و فرمود: ما ضامن چشمان توایم، ناگهان از خواب بیدار شدم، به سوی شیر آب رفتم و با خیال راحت وضو گرفتم، دیگر هیچ بیم و واهمه‌ای از جهت چشمانم نداشتم زیرا معتبرترین ضامن، آن را ضمانت کرده بود، همان آقایی که به «ضامن آهو» معروف است. دیگر چشمانم درد نمی‌کردند و اکنون نیز که چند سال از آن زمان می‌گذرد از هر جهت سالم‌اند، هیچ شکی ندارم که تا آخر عمر، چشمانم سالم بوده و بینایی خوبی خواهم داشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴
🪴 🌿﷽🌿 امام رضا(ع) به کسی نه نمی گوید/ گوشه ای از عنایات حضرت رضا(ع) به خانواده قزوینی راوی ماجرا در حال حاضر روایتی را مطرح می کند که بیست سال پیش برای او رخ داده است. بهمن ماه 1381 حدوداً 20 سال سن داشتم، پدرم راننده ماشین سنگین بود و خیلی کم پیش آمده بود که با پدر در سفرهایش همراهی کنم اما این بار پدر اصرار فراوان داشت تا با او بروم. این بار قرار بر این بود که پدر به مشهد برود اصرارش برایم عجیب بود چون هر بار که از او می خواستم در سفرهایش همراهیش کنم می گفت خسته می شوی و من را با خود نمی‌برد اما این بار گفت که حتماً باید با او بروم. اواخر بهمن ماه بود و ترم یک دانشگاه را به پایان رسانده بودم، همراه پدر شدم و به سمت مشهد حرکت کردیم. آخرین باری که مشهد رفته بودم در خاطرم نیست اما به گفته پدر حدوداً یک ساله بودم که مشهد رفتم. در مسیر بودیم که پدر شروع به تعریف کردن ماجرا و دلیل اصرارش نسبت به این سفر بود. تا حالا بارها مورد لطف و عنایت حضرت رضا(ع) قرار گرفته ایم اصلا انگار خانواده ما نظر کرده امام رضا(ع) هستند. پدرم می گفت: خواهرت چهار ساله بود که دچار بیماری شد. همه پزشکان متعجب بودند و هیچ دارویی روی آن اثر نداشت اما علت را هم نمی توانستند تشخیص دهند. با خواهر و مادرت عازم مشهد شدیم. وقتی وارد حیاط که شدیم امام رضا(ع) را به دردانه اش قسم دادم و از او خواستم خواهرت را شفا دهد. دو روزی آنجا بودیم و بعد از دو روز در راه بازگشت بودیم که متوجه تغییر حالات در خواهرت شدیم. به قزوین که بازگشتیم برای درمان مجدد سراغ پزشک دیگری رفتم. وقتی خواهرت را دید متعجب به ما گفت که مشکلی ندارد، من و مادرت به قدری منقلب شدیم که حتی نمی توانستیم پاسخ پزشک را هم بدهیم. همانجا بود که معجزه امام رضا علیه السلام را دیدم البته این تنها عنایت امام به ما نبود بلکه بارها کرامت حضرت رضا(ع) شامل حالمان شده است. اما دلیل اصرارم برای حضور تو چیست را می خواهم بگویم. روزی که نگران کنکورت بودی رو به امام رضا(ع) کردم و به او گفتم که چقدر تلاش کرده ای و از او خواستم تلاشت را بی نتیجه نگذارد و کمک حالت باشد که باز هم لطف امام شامل حالمان شد و تو در رشته ای که می خواستی پذیرفته شدی. به امام قول داده بودم اگر در رشته ای که می خواهی قبول شوی تو را به پابوسش می برم برای همین هم بود که تو را با خودم همراه کردم. خرداد ماه 1401 اما امروز از آن زمان حدودا 20 سال می‌گذرد و من بنا به شرایط شغلی و مسائل دیگری که داشتم بعد از فوت پدر مشهد نرفتم غافل از اینکه شرایط خوب امروزم را از امام رئوف دارم. چند هفته پیش خواب پدرم را دیدم که گلایه مند بود و می گفت سراغ آقا برو و آن شد که بعد از حدود 20 سال مجدد به پابوس امام رفتم. وارد صحن که شدم عجیب دلم شکست و احساس کردم باید زودتر از این ها می آمدم مثل کبوتری شده بودم که تازه  پرواز را یاد گرفته است، حالا می دانم که پدر از دستم راضی است. همان جا بود که تصمیم گرفتم بعد از این حتما یکبار در سال هم که شده به مشهد بروم. از مشهد که بازگشتم باز هم لطف امام شامل حالم شد و مشکلی که چند سالی با آن دست و پنجه نرم می کردم حل شد، دقیقا حالا می فهمم که چرا پدر می گفت امام رضا(ع) به هیچ کس نه نمی گوید و لطفش همیشه شامل حالمان شده است. عشق و ارادت به حضرت رضا(ع) کوچک و بزرگ نمی‌شناسد و دلدادگان امام رئوف همواره مورد لطف و عنایت خود قرار گرفته اند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴
این همه محجبه در پوشش سنتی چادر باورکردنی نیست می‌گویند چادر یا چیزی شبیه چادر انتخاب حضرت زهرا بود برای پوشش شرعی قضاوتی درباره‌ش نمی‌کنم چون اطلاعی درباره‌ش ندارم چادر برای من همان چادرنماز گل‌گلی مادربزرگم است زنی شک ندارم بهشتی که اگر بخواهم کشورم ایران را در سیمای یک بانوی معزز تصویر کنم حتماً یاد عزیز می‌افتم البته چادر در رنگ مشکی آن حتی عشق‌تر هم می‌شود؛ خواه آن چادرمشکی مجلسی که عزیز در عروسی‌ها سر می‌کرد و خواه آن چادرمشکی ساده که به عنوان مثال پنج‌شنبه‌های بهشت‌زهرا سرش می‌کرد من حتم دارم مادر عزیز هم چادری بود و مادر مادرش هم دیگر چرا پای صدر اسلام را به ماجرا باز کنم و تقدس الکی- و گیرم راستکی- بدهم به داستان؟ باری تا همین حد هم برایم کفایت می‌کند که به چادر نگاه محترم، ملی، تاریخی و ریشه‌دار داشته باشم کاری هم با منیژه‌ی افراسیاب ندارم که تنش را آفتاب برهنه دیده بود یا نه؟ وانگهی؛ آن‌قدری که من از شریعت اسلام خوانده‌م، هیچ اشکالی ندارد اگر زنی را ببیند! خدایی را داشتید؟ من در مقام نویسنده‌ی این متن، اگر با کاری ندارم، دله‌ی هم نیستم! از قضا در این وجیزه هم همانم که تا به حال چند تایی یادداشت در مدح و نوشته‌م زن‌هایی به غایت که بنا به هر علت، قید بل‌که را زدند، مکشفه شدند، آوازه‌خوان شدند، آوازه‌شان جهانی شد و صدالبته هیچ کدام این‌ها مانع عفاف‌شان نشد مگر قابل کتمان است علقه‌ی هایده به اهل بیت؟ یا آن اذان ماندگاری که خواند؟ یا آن حرکت تر و تمیزش که مدیحه‌سرایی در باب «باب محمد» را موکول کرد به چند شب بعد که هرگز با دهان آلوده به بوی شراب را مدح نکرده باشد؟ والله این زیباست و این را جوان انقلابی باید ثبت و ضبط کند و الا شیخ‌حسین و حاج‌منصور که معلوم است حرمت را نگه می‌دارند برای خود کم کسی نیست همین جناب پناهیان اما صاحب همان حرم و حریم و حرمت است که به مجرد تذکر انصاریان دوست‌داشتنی، پناهیان جلدی می‌رود پیش سخن‌ران کهنه‌کار همدانی به پذیرش خطای لسانی خود و عذرخواهی بابت سهو کلام زیبا نیست این موارد؟ هست دیگر! اصلاً چی از این زیباتر که برای حسین بن علی، هم دختر مکشفه‌ی ما مایه بگذارد و هم دخت محجبه‌ی ما؟ توی حزب‌اللهی باشی برخی تصاویر را اتفاقاً پوشش بیش‌تر می‌دهی با این شرح که خوب نگاه کنید. امام دل‌ربای عاشورا عشق مشترک ایرانی جماعت است وصل‌الخطاب جمیع هم‌وطن‌ها که سر وصالش دعواست هم وصل‌الخطاب و هم فصل‌الخطاب که ته ته ته همه‌ی دین‌گریزی‌های نسل نو، می‌شود ارادت محض به سیدجواد ذاکر؛ مداح محبوبی که چون به مرض سرطان رفت، هیچ کدام از این ورپریده‌های نسل زد حتی هنوز در شکم مادرشان هم نبودند زیباست خب چی اصلاً زیباتر از دیدن این همه دختر محجبه‌ی چادری در بقعه‌ی چیذر و مسجد ارک و کجا و کجا؟ شرط است به یاد بیاوریم که علاوه بر حجاب‌ستیزی دشمن، دوست هم ماشاءالله الی ماشاءالله در ضد تبلیغ حجاب به اعلی‌درجه‌ی چادرستیزی رسیده است! دقیقاً می‌خواهم بنویسم که اگر در کل مملکت، همه‌ش صد تا دختر چادری مانده بود، عین بود من که فقط همین امروز صد تا دختر چادری در پیاده‌روی دور دریاچه‌ی شهدای خلیج فارس شمردم! بعله! تعداد دخترهای مکشفه هم کم نبود اما به این هر دو باید به چشم نگاه کرد ما یک داریم به اسم و شاید هم برعکس شماری از نوه‌نتیجه‌هایش شده‌ند و شماری دیگر هنوز بل‌که حتی مانده‌ند این افتراق‌های ظاهری خیلی در برابر آن‌چه می‌خواهم در آخرای این یادداشت بنویسم، اهمیتی ندارد عزیز ... برای همه‌ی دخترهایش عزیز است و برای همه‌ی پسرهایش عزیز است و هم که دیگر حرفش را نزن! گفت: این چه شمعی است که جان‌ها همه [از مکشفه گرفته تا محجبه] پروانه‌ی اوست؟ خب نامرد! یعنی نمی‌خواهی یک فاتحه برای عزیزم بخوانی؟ تو ببین چه زن حواس‌جمعی بود که وقتی یک بار خواسته بودم پدربزرگم را ببرم روضه‌ی شب هشتم، در گوشم، جوری که باباکبابی نشنود، گفت: سینه‌زنی که تمام شد، حاجی را بیاور بیرون! گفتم: خب چرا؟ گفت: پدر شهید را چه به تحمل روضه‌ی علی‌اکبر؟ جان به لب می‌شود بالام‌جان؛ جان به لب آن بالا در تیتر متن به بانوان محجبه‌ی چادری حال دادم؛ این‌جا اما بنا دارم به جمیع مکشفه‌ها حال بدهم: اجر عزاداری‌های‌تان با مادر اباعبدالله، خواهران گرامی .