بسم تعالی.
ابراهیم عزیزم، سلام!
حالا که این نامه را مینویسم، بیست و یک ساعت از فارغ شدنم میگذرد.
میدانم که با علی تماس گرفتهای و از همهچیز باخبری، اما دوباره تاکید میکنم که من و تو، صاحب شکوفهای نوپا، به نام "بهار" شدهایم.
ابراهیم جان؛ بابت اینکه بهارمان محمد نشده، عذرخواهم... اما یقین دارم که تو و تمامی پاسداران این مرز، پسر بودن را ملاک برتری نمیدانید!
از همین فاصلهای که دست به دور گردنمان حلقه کرده، میتوانم اشکهای مروارید گونهای که برای حضور سالم و پر از برکت اولین دخترمان از چشمانت ترشح میشود را ببینم.
امیدوارم همانطور که از پس تمامی مراحل زندگی مشترکمان برآمدهایم، شانههای استوارمان در جایگاه پدر و مادر بودن، فرو نریزد!
از خیر دعاها و خبرها که بگذریم، نوبت از شرح حالی است که بیست و یک ساعت پیش دامنم را چسبیده و بود و قصد جدایی نداشت. [ راستش را که بخواهی، نبودت در این روز مهم و تنهاییای که متحمل شدهام جانم را گرفته. ] گوشهای از خانه افتاده بودم و به حال خود و کودکی که جنسیتش را نمیدانستم، اشک می ریختم. انگشتانم به دور دامنم حلقه زده بودند و فریادهای از سر دردم را در پتویی که هرروز قبل از رفتنت به پاسگاه بر تنم میکشیدی، خفه میکردم.
کمی که گذشت، زینب و مریم صدایم را شنیده و با هراس عجیبی که به دلشان افتاده بود، به دنبالم در خانه میدویدند و من توان حرف زدن نداشتم.
نمیدانم که آن لحظات چگونه گذشت، اما به یاد میآورم که تا رسیدن به بیمارستان، لبهایم از فشار دندانهایی که نیزه به دست به حریمشان تجاوز میکردند، کبود شده بود.
از خیر اتفاقات رنجآور زندگی بگذریم؛
در ادامه، من بهخاطر خودم نه، برای فرزندم غمگینم...
به یاد دارم که پدرم همیشه از روزی که متولد شده بودم حرف میزد و دل من، غنج میرفت؛ پس برای نداشتن همچین خاطرهای در ذهن تو و خوشحالیهای دخترم، مرا غمگین ساخته.
ابراهیم عزیزم، میدانم که صحبت کردن بیشتر، به صلاح نیست!
امیدوارم که هرچه زودتر به خانه بازگردید و شبهایتان را با آرامش به صبح برسانید.
مواظب خودت باش، همسر مهربانم.
نامهای برای عزیزترینم، ابراهیمِ "..."
پاورقی: تو در غربت و من در غربت
فرق ما چیست؟
سری که به روی بالشت میگذاریم!
تاریخ: هجدهم اسفندماه سال هزار و سیصد و شصت، زادروز فرزندمان، بهار.
[نامه یکی از عزیزترین انسان های زمین برای همسرش]
#زهرا_گلی
•─────•❁•─────•
@A_Part_Of_Paradise