eitaa logo
فرهنگی و اجتماعی شهید دانشگر
83 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
7 فایل
*"خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی،* *جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری"* حضرت علی (ع) *#لشگر_سایبری
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ؛ .... 🌷ابتدای اسارت مرا را به استخبارات برده بودند تا تخلیه اطلاعاتی کنند. درحالی‌که زخمی و خونین بودم مرا به سلول انفردای ‌انداختند. از صدای اذانی که در فضای بیرون از زندان پخش می‌شد متوجه شدم در شهری شیعه نشین هستم به حضرت موسی بن جعفر (ع) متوسل شده و گفتم از شما خدمت حضرت زهرا (س) شکایت می‌کنم، که ناگهان در حالتی شبیه خواب و بیداری دیدم در سلول باز شد.... 🌷در سلول باز شد، سه آقای جلیل‌القدر وارد شدند درحالی‌که من صورت آن‌ها را کامل نمی‌دیدم از وضعیت خود برای آن‌ها گفتم و این‌که به خاطر خونی بودن لباس و بدنم نجس هستم و نمی‌توانم نماز بخوانم، اين‌که کی آزاد می‌شوم و خانواده‌ام در چه وضعیتی هستند.... 🌷آن بزرگواران فرمودند: وضعیت شما خوب می‌شود و در روز تولد من آزاد می‌شوید. نگران خانواده خود هم نباشید آن‌ها را به خدا بسپارید. بعد از این دیدم در را باز کردند زخم پای مرا بستند و شلنگ آب گرم دادند تا خودم را تطهیر کنم که به دنبال آن آمدم سلول و نمازم را خواندم. بعدها در سالروز ولادت حضرت موسی بن جعفر (ع) آزاد شدم و یاد آن خوابی که در زندان دیده بودم، افتادم. : آزاده شهید معزز محمد خمامی 🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 🌷یک‌بار سربازی نزد من آمد و گفت: حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم. رفتم و بین هدایایی که بچه‌های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند را گشتم.... در میان نامه‌ها یک سوزن و مقداری نخ پیدا کردم که همراه با یک یاداشت بود؛ نامه را دختر بچه‌ای هشت_نه ساله فرستاده بود؛ با خط خودش نوشته بود: 🌷:"رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم؛ امیدوارم دشمن را شکست بدهی؛ برایت سوزن نخ فرستادم تا اگر لباست پاره شد آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی." گریه‌ام گرفت و سوزن و نخ را به آن سرباز دادم؛ او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد. : سيد حسين عليخوانى (يكى از همان پيرمردهاى باصفاى ايستگاه صلواتى) 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 !! 🌷خبرهای ضد و نقیضی شنیده می‌شد اما از چهره حاج‌علی می‌شد فهمید که خبرهایی در راه است، این چشم‌های آسمانی با ما حرف می‌زد، برق چشم‌هایش می‌گفت که عملیّات نزدیک است. حاج‌علی یک گردان تشکیل داد تا منطقه عملیاتی را دقیق شناسایی کنند، همه بچه‌ها طلبه بودند، طلبه صفرکیلومتر، تازه داشتند آب‌بندی می‌شدند! حاج‌علی من را فرمانده گردان قرار داد. با چشمانی گرد به چشمان روشن و درشت او خیره شدم و گفتم: من که هیچی بلد نیستم! موهای مشکی و بلند خود را خاراند و با لبخندی ملیح گفت: بچه‌ها را شب ببر رزم شبانه و صبح زود بیار نزدیک سدّ دز و بعد می‌خوابند تا کله ظهر تا من برگردم! چاره‌ای نداشتم دستور فرمانده بود آن هم چه فرمانده‌ای حاج‌علی محمدی‌پور که یکپارچه نور و شور بود! پیش خودم گفتم فرمانده یک‌بار مصرف بودن هم توفیق می‌خواهد. 🌷نماز مغرب و عشاء که تمام شد بلند شدم و رو به بچه‌های گردان کردم و گفتم: امشب رزم شبانه داریم همه آماده باشید یک ساعت بعد از شام شروع می‌کنیم. از نمازخانه که بیرون آمدم، نورافکن بالای سر نمازخانه، سایه انواع حشرات و جنبنده‌ها را روی زمین نقاشی کرده بود. وقتی همه بچه‌ها متفرق شدند، سه چهار متر دورتر یک شبحی دیدم که در تاریکی به من نزدیک می‌شد، دقت کردم چهره ساده و چشمان درشت علیرضا را شناختم، نزدیک شد و نگاهی اطراف کرد تا مطمئن شود که کسی صدای او را نمی‌شنود بعد گفت: شریف آبادی من نمی‌تونم بیام رزم شبانه! با جدیّت گفتم: چطورته؟! گفت: پایم را که در پوتین بکنم تاول می‌زند! پایم حساسیت پوستی داره! من جدی نگرفتم و بی‌خیال گفتم: من کاری به این سوسول بازی‌ها ندارم! حاج‌علی فرمانده است و گفته شناسایی سختی در پیش داریم و همه باید بیایند رزم شبانه راهی نداره باید بیایی. 🌷علیرضا آرام و مطیع سرش را پایین انداخت و گفت: چشم! رفتیم رزم شبانه، مسیر پر بود از خار و خاشاک و شیار‌های صعب‌العبور، گردنه‌های خطرناک همراه با گل و لای و سنگلاخ‌های تیز و بدقلق! تا نزدیک اذان صبح رسیدیم به اردوگاه، بچه‌ها هر کدام به سنگر‌های خودشان رفتند و همه متفرق شدند، من داشتم وضو می‌گرفتم که دوباره دیدم در تاریکی شبحی به من نزدیک می‌شود و با صدایی آرام گفت: شریف آبادی بیا کارت دارم! دیدم صدای آشنای سر شب است. گفتم: تویی علیرضا چته؟ چه کار داری؟ گفت: بیا یک لحظه کارت دارم. رفتم جلوتر چهره نورانی او حتی در تاریکی سایه من هم جلوه داشت، چراغ قوه سبزرنگی از جیبش درآورد و نشست رو خاک و گفت: بیا ببین یک نگاه بکن! چراغ را روشن کرد و روی پایش انداخت، دیدم از نوک انگشتانش خون چکه چکه به خاک می‌ریزد! با نگرانی گفتم: علیرضا چت شده؟! چطوری مرد کوچک!؟ 🌷با خنده بلند و ملیحی گفت: تازه اون یکی پایم هم هست، همین‌طوره! کف پایش را بالا آورد و در نور چراغ گرفت، کف پایش مثل لجن ته استخر شده بود، پر از خون و گل و لای و لجن! پوست پایش کامل کنده شده بود و او همچنان می‌خندید! با عصبانیّت گفتم: چی شده؟! چرا می‌خندی؟ پاهات رو از بین بردی حالا می‌خندی؟ با مهربانی گفت: تو گفتی حاجی گفته همه باید بیایند رزم شبانه! من به خدا قسم پایم را در پوتین نکردم با پای برهنه آمدم! بعد از کمی مکث دوباره با اندوه خاصی گفت: من به درد عملیّات نمی‌خورم! من کم سن و سال هستم و به قول شما، بچه سوسول هم هستم! به درد عملیّات نمی‌خورم. بغض گلویم را فرو دادم، خم شدم و پیشانی خاکی و عرق کرده او را بوسیدم و گفتم: علیرضا تو امشب درس بزرگی به من دادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد آن این‌که.... 🌷آن این‌که دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نکنم! علیرضا هم دیگر هیچ نگفت، من به طرف نمازخانه حرکت کردم و به فکر فرو رفتم: من به تمام معنا فرمانده یک‌بار مصرف هستم و دیگر هیچ وقت فرماندهی را قبول نخواهم کرد. با دیدن پای برهنه و شرحه شرحه از عشق علیرضا به یاد پای برهنه محمود پور سالاری افتادم که یک روز در منطقه شرهانی قبل از عملیات والفحر یک، برای تفریح به بیابان‌ها و صحرا رفتیم چه تفریحی آن هم در شیارها و گدارهای منطقه شرهانی! محمود با پای برهنه راه می‌رفت! به او گفتم: چرا پابرهنه!؟ گفت: کف پا باید قوی باشه که وقتی عراقی‌ها افتادند دنبالت، کفش‌هایت را دربیاوری و فرار کنی آن‌قدر باید فرز باشی که نتوانند بگیرندت! 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عارف حاج علی محمدی‌پور، طلبه شهید علیرضا طالب الدینی از شهدای بم و شهید محمود پورسالاری از شهدای اراک : جانباز سرافراز حجت الاسلام شریف آبادی 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷چندین سال پیش در محدوده‌ای بین کوشک و شلمچه کار می‌کردیم. هرچه گشتیم تا ۹ ماه شهید پیدا نشد. مدام تیم‌های جستجو به من فشار می‌آوردند که این‌جا شهید نیست و می‌گفتند که آقای باقرزاده شما ما را سر کار گذاشته‌اید. ولی من همچنان اصرار داشتم که در آن محدوده شهید وجود دارد و باید تفحص کرد. بعد از مدتی روحیه من هم ضعیف شد تا این‌که چند گروه از خانواده‌های شهدا با یک گروه تلویزیونی به طلائیه آمدند تا برنامه‌ای به نام «سرور سبز» را اجرا کنند. 🌷در آن روز نیز ما یک پرچم از حرم امام رضا(ع) را از آستان مقدس رضوی گرفته بودیم تا بر روی گنبد حسینیه طلائیه نصب کنیم. همین‌که رایحه پرچم گنبد امام رئوف در فضا پیچید، پشت بی‌سیم به من اعلام کردند که ۸ شهید به ترتیب پیدا شده‌اند و به محض این‌که شهدا را آوردند من دستور دادم استخوان‌های این عزیزان را درون همین پارچه بپیچند؛ چرا که شهدا به واسطه بوی حرم امام رضا(ع) خود را به ما نشان داده بودند. : سردار سید محمد باقرزاده، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح 🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 ! 🌷شب جمعه بود. با بچه‌های لشگر دور هم جمع شده بودیم و دعای کمیل می‌خواندیم. بین پیرانشهر و مهاباد یک سوله بزرگ مرغداری قرار داشت که تبدیل به محل اسکان موقت نیروهای لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب شده بود. مأموریت داشتیم در منطقه سردشت عملیاتی انجام بدهیم. در حال و هوای مراسم دعا بودیم که یکی وارد سوله شد و با ترس و هیجان داد زد. - دارن به طرفمون تیراندازی می‌کنن. همهمه‌ای بین بچه‌ها افتاد. مراسم دعا بهم ریخت. 🌷آقای صادقی، رئیس ستاد لشگر، بلند شد و بیرون دوید. من و بقیه فرماندهان، نیروهایمان را جمع کردیم و با سلاح‌هایی مثل دوشکا و کاتیوشا جلو رفتیم. طرف مقابل همچنان داشت تیراندازی می‌کرد. روی شانه خاکی جاده سنگر گرفتیم و جواب تیرهایشان را دادیم. آتش شدیدی بینمان در گرفت. با هر شلیک ما، بچه‌ها تکبیر می‌گفتند. جای تعجب بود که وقتی آن‌ها هم به سمت ما شلیک می‌کردند، صدای تکبیرشان بلند می‌شد. در همان بحبوحه، یک نفر داد زد. - اون‌جا رو نگاه کنید، اونام لباس فرم پوشیدن. 🌷خیلی به هم نزدیک شده بودیم، زیر نور منورها دیدیمشان. لباس فرم ایرانی تنشان بود. پرچم ایران را بالا بردیم و داد زدیم. - نزنید، نزنید برادرا، ما هم خودی هستیم. تیراندازی‌ها قطع شد. لب جاده که رسیدیم، همدیگر را شناختیم. آن‌ها از بچه‌های تیپ ویژه شهدا و نیروهای «محمود کاوه» بودند. فکر کرده بودند ما ضدانقلابیم که وارد منطقه شده‌ایم. یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که با آن حجم آتش، هیچ تلفات جانی نداشتیم. : رزمنده دلاور احمد فتحی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 ..... 🌷در عمليات بدر به عنوان کمک آر.پی.جی‌زن جمعى، از براى لشکر ۷ ولیعصرِ گردان مالک اشتر خوزستان بودم. خیلی به شهادت و انگیزه شهدا برای رسیدن به رستگاری کنجکاو بودم و روح و روانم تسخیر اين موضوع شده بود. ما موج سوم عملیات بدر بودیم، که قرار بود وارد عمل بشیم. دم غروب بود، رو اسکله داشتم نگاه می‌چكردم که با قایق مجروحين و شهدا رو می‌آوردند. تو همون حال اون چیزی که آرزو داشتم، نشونم دادن. شهیدی رو آوردند که از ناحیه پشت سر، مورد اصابت قرار گرفته بود.... 🌷روی شهید رو که امدادگر به طرف من چرخوند، چنان نوری از صورت آن عزیز خدا ساطع شده بود که انگار ماه شب چهارده بود! زبانم لال شده بود و توان تکان خوردن و حتى اشاره كردن از من گرفته شده بود. از آن بالاتر چيزى كه من رو مسحور خودش كرده بود، لبخند بسیار زیبا و دلنشينى بود كه روى لبهاى اين شهيد خودنمايى می‌كرد. لبخندى به رنگ خدا.... 🌷وقتی روی آن عزيز خدا رو پوشاندند و بردند، زبانم باز شد و به دوستم گفتم که نتونستم اون همه زيبايى رو بهت بگم. گفت: آن مسأله خواست خدا بوده و براى شما در نظر گرفته شده و قرار نبود ديگران ببینند. در همين عملیات (عمليات بدر) برادرم به شهادت رسید و خودم هم طعم شيرين جانبازى را چشيدم. : جانباز سرافراز علی محمد شیرعلی 🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 ! 🌷به یاد دارم سال ۱۳۶۵ در دفتر فرماندهی کل سپاه آقای رسول‌زاده از تهران با من تماس گرفتند و گفتند: حکم جانشینی راه آهن سراسری آقای نوری از طرف وزیر راه، آقای سعیدی‌کیا امضا و صادر شده است. با آقای نوری تسویه کنید که دوباره به راه‌آهن برگردند و مشغول به کار شوند. حکم که رسید آن را به ایشان دادم و درخواست کردم که برگردد. 🌷....همان‌طور که می‌دانید ایشان یکی از دست‌‌های خود را از دست داده و مجروح بود. در ابتدا از من عذرخواهی کرد. به ادب ایشان دقت کنید. سپس با همان یک دست و با کمک دندانش حکم را پاره کرد و گفت: اگر می‌خواستم در راه آهن باشم که به جبهه نمی‌‌آمدم. من با خدا معامله کرده‌ام. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار علیرضا نوری، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) : سردار محمد کوثری از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 🌷صداقت و خلوص رزمندگان اسلام زمینه‌های جلوه عنایات معصومین را بر این صفا و ارادت و جهاد در راه خدا مهیا می‌ساخت. پس از والفجر مقدماتی، شهید الیاس حامدی از رادیو عراق پیام اسیری از رزمندگان اندیمشکی را می‌شنود که با شماره‌ای خواستار تماس با خانواده‌اش می‌شود. 🌷ظاهراً رزمنده، راننده آمبولانس بوده و نگران از بی‌خبری خانواده‌اش. شهید حامدی از من خواست تا با هم علیرغم فاصله زیاد مقرمان، تا اندیمشک به آن‌جا برویم و پیغامش را برسانیم. چون راه دور بود یک شب رفتن ما، عقب افتاد. خود شهید می‌گفت: «خواب دیدم دو سید جلیل القدر به من می‌گویند چرا نرفتید به خانواده‌ی آن آزاده اطلاع بدهید؟ او بچه‌ای به نام عباس دارد که امشب سخت بی‌تابی می‌کند. ضمناً تلفن آن اسیر غلط است این شماره را بگیرید.» 🌷صبح فردا دو نفری راهی اندیمشک شدیم. تلفنی که اسیر داده بود گرفتیم،‌ کسی جواب نمی‌داد. تلفنی که در خواب گرفته بود را گرفتیم، مردی با لهجه‌ی عربی پاسخ داد بعد از معرفی و توضیح مختصر به نشانی آن‌ها رفتیم. با تعجب از این‌که ما او را نمی‌شناختیم، وقتی گفتیم فرزند ایشان عباس نام دارد و دیشب هم خیلی گریه و بیقراری می‌کرد بر حیرتشان افزوده شد خصوصاً وقتی فهمید با عنایات الهی به آنجا رسیده‌ایم،‌ برخاست. شهید حامدی را غرق بوسه کرد و گفت: «‌به خدا قسم شما پاسدار واقعی و یار امام زمان هستید.» 🌷شهید بزرگوار الیاس حامدی اهل منطقه پل‌سفید مازندران به آرزوی خود که مفقودالاثر شدن بود رسید و پس از سال‌ها هدیه عزیزان گروه تفحص برای خانواده منتظرش پاره‌هایی از نور به شکل قطعاتی از استخوان‌های پیکرش بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز الیاس حامدی :‌ رزمنده دلاور قلی هادوی 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀 🌷 با_شهدا_🌷 ! 🌷قبل از عملیات «مُحرم» در منطقه‌ «دشت عباس» بود. خورشید تازه غروب کرده بود و ما آماده‌ برگزاری نماز مغرب و عشاء می‌شدیم. همه به هم تعارف می‌کردند که یک نفر به عنوان امام جماعت جلو بایستد؛ اما هیچ کس زیر بار نمی‌رفت. شهید «شالباف»، بدون اطلاع از موضوع و برای این‌که نماز اول وقت را از دست ندهد، مشغول خواندن نماز شد. بقیه‌ فرماندهان هم از فرصت استفاده کرده و.... 🌷و پشت سر او قامت بستند. «مهدی» وقتی وارد اولین رکوع شد، تازه متوجه موضوع گردید و با سرعت زیادی صحنه را ترک کرد! بچه‌هایی که پشت سر ایشان به جماعت نماز می‌خواندند، احساس کردند که رکوع خیلی طولانی شد. پس یک به یک سر از رکوع برداشتند و ایستادند. با فاش شدن ماجرا و آگاهی از فرار امام جماعت، بچه‌ها نماز‌هایشان را به فُرادا خواندند و .... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی شالباف : رزمنده دلاور مهدی صباغی سایت: نوید شاهد 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷ساعت یازده – دوازده شب بود که با بچه‌های گردان به خط شدیم و به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. تا ساعت چهار – پنج صبح پیاده‌روی کردیم. سپس نماز صبح را با تیمم و با تجهیزات کامل خواندیم. هوا که روشن شد، دیدیم عراقی‌ها دارند ما را محاصره می‌کنند. ما هم سریع سنگر کندیم و در مقابل آن‌ها موضع گرفتیم. در همین حین، فرمانده گردان دستور پیشروی داد. اما می‌دانستیم که این کار را در نظر می‌گرفتند. همین که از جایمان بلند شدیم، دیدیم تانک‌ها و نفربرهای زرهی دشمن، از هر طرف به سمت ما می‌آیند. از حرکات‌شان معلوم بود جای دقیق ما را نمی‌دانند؛ اما تا موضع ما را پیدا کردند، آرایش نظامی گرفتند و با گلوله‌های مستیم تانک، ما را زیر آتش گرفتند. 🌷در همان چند لحظه اول، سه – چهار نفر از بچه‌ها با تیر مستقیم تانک به شهادت رسیدند و تکه تکه شدند. با شهادت این عزیزان، عزم ما جزم شد که هرطور شده، جلو عراقی‌ها بایستیم؛ آن‌ها با گلوله تانک، ما با ابتدایی‌ترین سلاح‌های موجود! بچه‌های آر.پی.جی‌زن و تیربارچی در چند منطقه مستقر شدند تا بتوانیم یک خط دفاعی تشکیل بدهیم. در همین حین، برادر «حسوند» مسئول گروهان گفت: «بچه‌های آر.پی.جی‌زن این‌جا بمانند و جلو پیشروی تانک‌ها را بگیرند تا بقیه بچه‌ها عقب‌نشینی کنند.» بچه‌های آر.پی.جی‌زن همین‌که به زانو می‌نشستند تا تانک‌ها و نفربرهای دشمن را بزنند، مورد اصابت مستقیم گلوله‌های تانک قرار می‌گرفتند و در نهایت مظلومیت به شهادت می‌رسیدند. 🌷تعداد تانک‌ها و نفربرهای زرهی دشمن، بیش از صد و پنجاه دستگاه بود. من به همراه گروهی از بچه‌ها به سمت عقب حرکت کردم. بین راه، برادر «سیربانی» را – که بچه دزفول بود و سیزده سال بیشتر نداشت – دیدم. گفت: «بچه‌ها بروید جلو. نگذارید این نامردها بچه‌ها را شهید کنند.» گفتم: «سیربانی بیا این‌جا سنگر بگیر.» حرفم را برید و گفت: «مگر نمی‌بینی چطور آر.پی.جی‌زن‌های ما را لت و پار می‌کنند؟ من باید بروم و انتقام این بچه‌ها را بگیرم.» و درحالی‌که فقط یک اسلحه کلاشینکف به دست داشت، به سمت نفربرها و تانک‌های دشمن شروع کرد به دویدن. ما نگرانش بودیم و چشم از او برنمی‌داشتیم. او همین‌طور به سمت تانک‌های دشمن می‌دوید که یک‌دفعه.... 🌷یک‌دفعه در نهایت تعجب دیدیم چهار دستگاه تانک و خودرو عراقی دور زدند و فرار کردند. به این ترتیب، ما چند نفر از محاصره دشمن خارج شدیم؛ اما چند صد متر آن طرف‌تر، دوستان ما بدون مهمات در محاصره دشمن بودند. به همین جهت، ما مقداری مهمات و موشک آر.پی.جی برداشتیم و دوباره به سمت بچه‌هایی که به محاصره بودند، حرکت کردیم؛ ولی در بین راه، به اسارت نیروهای دشمن در آمدیم.... : آزاده سرافراز علیرضا بُستاک منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 !! 🌷در عملیات کربلای ۴، ساعت ۱۲ شب کنار رودخانه بودیم. آرامش زیادی در فضا موج می‌زد. عملیات لو رفته بود، اما هنوز درگیری شروع نشده بود. این عملیات توسط عوامل متعددی لو رفت. تا آن‌جایی که من متوجه شدم، یکی از این نفوذی‌ها فردی به نام عباس داوری بود که به عنوان پزشک میان بچه‌های پاسدار و رزمنده نفوذ کرده بود. خلاصه عراق می‌دانست قرار است عملیات کنیم و آماده بود. 🌷وقتی خط‌شکن‌های ما وارد خط عراق می‌شدند و سر از آب بیرون می‌آوردند، بعثی‌ها با قناسه آن‌ها را می‌زدند. آن‌جا خیلی شهید دادیم. مثلاً از گردان مالک اشتر که همه خط‌شکن و غواص بودند، از ۴۰۰ نیرو فقط ۲۰ تا نیرو برگشت. بقیه شهید شدند. پیکرشان بعد از چند سال برگشت. یادم است وقتی درگیری شدت گرفت، دشمن آن‌قدر گلوله زد که انگار پایین رودخانه کلاً آتش گرفته بود. ما حتی سوار بر قایق تا آن طرف اروند رفتیم، ولی نگذاشتند پیاده شویم. عملیات چند ساعته لغو شده بود. بعثی‌ها دوطرف محور را باز کرده بودند و وقتی رزمنده‌ها داخل محور می‌شدند پشت محور را می‌بستند با دولول و تک‌لول ضدهوایی به طرف رزمنده‌ها شلیک می‌کردند. 🌷ما در جنگ از نفوذی‌ها و منافق‌ها صدمات زیادی خوردیم. در عملیات پاتک شلمچه منافقین بالای سنگرهای دشمن می‌رفتند و به فارسی از بچه‌ها می‌خواستند بالا بروند. رزمنده‌ها فکر می‌کردند نیروهای خودمان هستند. تا بلند می‌شدیم پیشروی کنیم خاکریز را به رگبار می‌بستند. پاتک شلمچه یکی از سنگین‌ترین پاتک‌های دشمن در دفاع مقدس بود. آن‌جا شهدای زیادی دادیم، اما با همین جانفشانی‌ها هشت سال مقابل تهاجم شرق و غرب ایستادیم. : جانباز سرافراز ۲۵ درصد شیمیایی عباس فقیهان (یکی از همین ۱۳ ساله‌های جنگ که در سن نوجوانی به مقام جانبازی نائل آمد.) منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 ! 🌷 سال ٧۴ یا ٧۵ بود که عراق اجازه داد، مناطقی را نزدیک سعیدیه و بستان که بسیار به نقطه صفر مرزی نزدیک است تفحص کنیم. ما گروهی از بچه‌هاى سپاه را که اکثراً کارمند قدیمی شرکت نفت اهواز بودند؛ جمع کردیم. آن‌ها زمان جنگ آشنا به بحث تخریب بودند و به همین دلیل می‌توانستند به عنوان مین‌ياب برای تفحص این مناطق به ما کمک کنند. تعداد زیادی جسد از آن منطقه کشف شد. 🌷مسئول گروه برای ما تعریف کرد که «یک شب در جایی گودالی پیدا کردیم که می‌دانستيم که در آن‌جا شهید مدفون است، اما انتهای کار بود که خسته شده بودیم و از تفحص دست کشیدیم. پس از ساعت‌ها تفحص چند عدد پلاک و لباس بسیجی که در آن منطقه پیدا کرده بودیم نشان دهنده این بود که در آن‌جا پیکر شهید وجود دارد. از خستگی خوابیدیم در خواب دیدم شهیدی آمد و گفت:.... 🌷....گفت: «چرا کار را ادامه ندادید، من بچه زنجان هستم، ما منتظر شما بودیم، آمدم؛ بگویم امشب باران شدیدی می‌آيد و منطقه را آب می‌گيرد. من به همراه ١٢ نفر دیگر که مجموعاً ١٣ نفر می‌شويم با هم به جبهه اعزام شدیم و پیمان بسته‌ايم که یا همه با هم شهید بشویم یا همه همدیگر را شفاعت کنیم. اگر امشب ما را پیدا کردید هر ١٣ نفر را به شهرمان منتقل کنید و چنان‌چه نتوانسته‌ايد؛ همه ١٣ نفر را پیدا کنید؛ مابقی را منتقل نکنید! زیرا طبق عهدی که بسته‌ايم؛ باید همه با هم در یک منطقه باشیم.» 🌷از خواب بیدار شدم و بسیار متعجب از محتوای خواب بودم اما توجهی نکردم. صبح شد متوجه شدم نیمه شب باران شدیدی آمده و همه آن گودال را آب فرا گرفته است. وقتی به اهواز آمدم جریان را تعریف کردم، اما همگی در صحت این خواب شک داشتیم. اسم دو یا سه نفر از شهیدان در ذهنم مانده بود به همین دلیل تلفنی پیگیر نام این شهیدان شدیم از منطقه مورد نظر به ما گفته شد که این دو شهید به همراه ١١ شهید دیگر همه در یک‌جا بوده‌اند و همه با هم به شهادت رسیده‌اند؛ به این ترتیب از صحت خواب اطمینان پیدا کردیم.» : سردار علی‌اصغر گرجی‌زاده، فرمانده سپاه حفاظت هواپیمایی 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 !! 🌷همیشه دنبال پوتین بچه‌ها بود. آن‌قدر واکس می‌زد که برق می‌افتاد. بعد پوتین را نشان طرف می‌داد و می‌گفت: خوب من پوتین شما را واکس زدم، حقی به گردن شما دارم، یا نه؟ طرف از همه‌جا بی‌خبر می‌گفت: بله. 🌷....تسبیحی از جیبش درمی‌آورد و می‌گفت: پس باید به نیت ۱۲۴هزار پیامبر ۱۲۴هزار صلوات بفرستی! طرف برق از سرش می‌پرید و می‌گذاشت دنبالش...! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسن اصغری : سرهنگ بختیاری منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی 🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊 🌷 🌷 ! 🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همه‌ی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطی‌ام شیخ یونس رفتم. بعد از احوال‌پرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیه‌ای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را می‌داد.... 🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت. 🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلوله‌های نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازه‌ی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیه‌ای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید. : رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی 🥀🕊🥀🕊🥀
🌷 🌷 ! 🌷چند سال بعد از شهادت برادرم در اسارت، یکی از دوستانش خانواده ما را پیدا کرد و ماجرای واسطه شدن مجتبی برای آشتی دادن خودش و همسرش را شرح داد. وی گفت: "مدتی از اسیر شدنم می‌گذشت. همسرم از این‌که در اسارت بودم ناراحت بود و اظهار نارضایتی می‌کرد. می‌گفت از این‌که نمی‌دانم کی آزاد می‌شوی خسته شده‌ام و طلاق می‌خواهم. برادرهای وی هم مدام به او می‌گفتند شوهرت برنمی‌گردد پس طلاقت را بگیر. 🌷می‌خواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. همان‌جا مجتبی گفت که نامه را بده من بنویسم. نمی‌دانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد. پس از آزاد شدن و برگشتن به خانه دیگر حرفی از جدایی نشد و سال‌هاست که با همسرم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم. انگار نوشته‌های مجتبی کار خودش را کرده بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مجتبی احمد خانیها : خواهر گرامی شهید منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ✅ شفاعت شهدا روزی آرزومندان.... 🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 🌷یکی از خاص‌ترین لحظات جنگ، لحظه اِلحاق با لشكر بغل بود، در بيم و دلهره دو طرف به هم نزدیک می‌شدند، لباس سبز وجه تمایز دو طرف بود. امّا دشمن نیز لباس سبز داشت. در فاصله‌های نزدیک که بهم می‌رسیدند؛ یکی از دو طرف متوجه می‌شدند كه نیروی مقابل، دشمن است و آن وقت.... 🌷و آن وقت طوفانی به پا مى‌شد و دو طرف بارانی از گلوله را به سمت هم شلیک می‌کردند، آر.پى.جی‌ها سینه آسمان را می‌شکافتند و در اطراف منفجر مى‌شدند. نارنجك‌های ۴۰ تكه کوپ کوپ منفجر مى‌شدند و تيرهاى کلاش و تيربار آهنگ باران را مى‌نواختند. گلوله‌ها در اطراف بر زمين می‌خوردند و با صدايى سریع از كنار گوش رد می‌شدند. دوستانی که بلند نمی‌شدند و آسمانى می‌شدند.... 🌷آدرنالین خون بالا می‌زد و هر كس با هر چه دم دستش بود شليك می‌کرد. هيچ‌كس به فكر فرار نبود! چون می‌دانستند باید جلوى دشمن را بگيرند. ایستادن، خون می‌خواست و شهدا با خون خود پاى ایستادگی را مُهر می‌کردند. : رزمنده دلاور علی ملاشاهی 🥀🕊🥀🕊🥀
🌷 🌷 ! 🌷من را به همراه سه نفر از بچه‌های روستاهای تبریز و مشهد با لباس‌های رزمندگی‌مان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بین‌المللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثی‌ها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن! 🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچه‌ها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچه‌ها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجاب‌تان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمی‌کند؛ درحالی‌که تمام ژنرال‌ها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود. 🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها به ملت عراق می‌گویید کافر؟ تمام چشم‌ها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همه‌ی خبرنگاران گفتم: ایران هیچ‌وقت نمی‌گوید ملت عراق کافر است، آن‌ها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق می‌جنگیم و آن‌ها کافر هستند. : آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 ؟؟!!! 🌷به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر (عج). حسین اطراف را نگاه می‌کرد. از دیدن زن‌های بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد میزدی خونش در نمی‌آمد. می‌گفت: این‌جا کجاست؟! این‌جا پایتخت جمهوری اسلامی است. نچ نچ کنان ادامه داد: این‌ها چه کسانی هستند؟ چرا این‌طوری‌اند؟ مگر ایران درحال جنگ نیست؟ چرا این آدم‌ها مثل کرم در هم می‌لولند؟ جبهه کجا؟ این‌جا کجا؟ 🌷به من گفت: برو پایین به این‌ها بگو چرا این‌طوری کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر برنمی‌گردند. جبهه این‌جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه بی‌تفاوت‌اند. جوانان مردم در جبهه جان‌شان را کف دست گرفته‌اند، این‌ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان. آن روز به حسین خیلی سخت گذشت. 🌹خاطره اى به ياد جانباز شهید فرمانده حاج حسین خرازی : رزمنده دلاور علیرضا صادقی 📚 کتاب "زندگی با فرمانده" منبع: وب سایت برش‌ها 🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🥀🥀🥀🥀 🌷 🌷 🌷از شدت درد، چهره‌اش سرخ شده بود؛ باز دست از شوخی‌های لطيفش برنمی‌داشت. روز به روز كمرش خميده‌تر می‌شد؛ باز می‌رفت و كارهای "از پا افتاده‌ها" را انجام می‌داد. روزی كه دل درد شديد گرفت، مجبور شدند شبانه او را به بيمارستان شهر ببرند. دو ماه بعد، يك اسكلت نيمه جان را از داخل ماشين درآوردند و گذاشتند روی تخت بهداری اردوگاه و با غرور گفتند: به ايران بنويسيد كه ما بيمارتان را عمل كرديم! پزشكيار ايرانی، يواشكی به بچه‌ها گفت: داخل شكم "مجتبی" پر از غده‌های سرطانی شده. مجتبی هم زير چشمی نگاه می‌کرد. تو صورت او لبخند بود و تو چشم‌های بچه‌ها اشك. فكر می‌كردند خبر ندارد. همان روز اول، پزشكان عراقی به او گفته بودند: "همه‌ی روده‌هات سرطانی شده. اميدی به معالجه نيست". 🌷يك روز دوان دوان از بهداری زد بيرون. دلش گرفته بود. مؤذن خوش صدای اردوگاه را پيدا كرد. سر و صورتش را بوسيد. كشيدش گوشه‌ای و گفت: "آقا بالا! يه مرتبه‌ی ديگه برام اذان بگو! دلم گرفته. می‌خوام با شنيدن اذان دلشاد بشم. می‌دونم كه به زودی شهيد می‌شم و آرزوی ديدن امام خمينی تو دلم می‌مونه." حاج آقا ابوترابی هميشه به مجتبی سر می‌زد. روزهای آخر كه خيلی درد می‌كشيد، بچه‌ها گفتند: "حاج آقا! وقتی به عيادت مجتبی می‌رويم، سرش را زير پتو می‌کند و با ما حرف می‌زند." حاج آقا كه به سراغش رفت، سرش را آورد بيرون. ـ مجتبی جان! چرا سرت را زير پتو می كنی؟ ـ از شدت.... 🌷.... ـ از شدت درد. نمی‌خوام بچه‌ها چهره‌ی منو اين‌طور ببينند. من هميشه با صورت خندان با اونا برخورد می‌کردم. اگر بچه‌ها منو اين‌طور، گرفته ببينند خنده از چهره‌هاشون گرفته می‌شه. اون‌وقت دشمن خوشحال می‌شه. بعد هم وصيت‌هايش را شروع كرد: "حاج آقا جون! آرزو داشتم امام را ببينم. اولين روزی كه به ايران برگشتی سلام مرا به آقا برسان و بگو "مجتبی احمد خانی" گفت، من سعادت ديدار با تو را نداشتم. بعد هم به مادرم بگوييد مجتبی گفت در شهادت من گريه نكنيد." چند روز بعد؛ يعنی ۱۸ خرداد ۶۶، تخت مجتبی برای مريض بعدی خالی شد و اردوگاه شد ماتم سرا. دو سال بعد مثل همين روز، سه روز بود كه اردوگاه شده بود اشك و آه. داغ ديدار امام خمينی به دل همه‌ی بچه‌ها ماند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مجتبی احمد خانی و سید آزادگان مرحوم سید علی‌اکبر ابوترابی فرد : آزاده سرافراز صفرعلی پيرمراديان منبع: سایت نوید شاهد 🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 با_شهدا🌷 .... 🌷با آن‌که اسفند بود و هوا رو به بهار می‌رفت، اما سرمای غرب کشور بیداد می‌کرد. جاده‌ها عموماً بسته می‌شد و در سرما به هر طریقی جیره غذایی و ذخیره نفت می‌رسید، ولی باز به مشکل برمی‌خوردیم. اکثر اوقات آب قطع می‌شد و به ناچار از آب برف استفاده می‌کردیم. تا پایان زمستان در همین سنگرها مستقر بودیم. بیشتر وقت‌ها برف سنگینی می‌آمد. شب‌ها معمولاً آسمان صاف بود و صبح که بلند می‌شدیم از زور برف در سنگر را نمی‌توانستیم باز کنیم. راحت یک متر و نیم برف جلوی در سنگر بود. نگهبان می‌آمد برف‌ها را کنار می‌داد و راه را باز می‌کرد. در سرمای هوا رفت و آمدمان به بیرون مشکل بود و باید چاره‌ای می‌اندیشیدیم. با بچه‌ها جلوی سنگر را یکی دو متر ورق اضافه کردیم و کیسه خاک چیدیم و مثل دیواره سه طرفش را بالا آوردیم، رویش پیلت گذاشته و خاک ریختیم. 🌷باید به فکر آب گرم هم می‌بودیم. خودم یک مشعل نفتی گذاشتم و یک بشکه نفت خالی شده را نصف کرده و چهارپایه درست کردم از بغل هم یک برش دادم و شیر آب گذاشتم. بشکه مدام روی مشعل بود. داخلش برف می‌ریختم و به راحتی برای سرویس بهداشتی، وضو و شستن ظرف و استحمام آب گرم داشتیم. گاهی ۱۵ روز جاده بسته می‌شد. رفت و آمد برای استحمام مشکل‌ساز بود و ضمن این‌که بیرون از سنگر هم سرما و برف بود. همین بشکه آب گرم مشکل ما را حل می‌کرد و راحت گنجایش صد لیتر آب را داشت. شلنگی از بالا به شیر بشکه وصل بود و به راحتی کار دوش حمام را انجام می‌داد. دو متر کَفِ سنگر را هم بتن کرده و شیب داده بودم، لوله‌ای هم گذاشته بودم که آب‌های آلوده به دره سرازیر می‌شد. 🌷در چند ماهی که در این محور بودیم زمین والیبال هم درست کردم و یک تور دست بافت؛ تا بچه‌ها با همان سبک و سیاق جبهه‌های خودمان در اوقات فراغت سرگرم باشند. خودم هم فوتبال بازی می‌کردم و همین بازی‌ و شوخی‌ها در وقت فراغت اخوت و یکدلی بین بچه‌ها را بیشتر می‌کرد. حضور در این محیط و کنار هم بودن، از ترس ناشی از حمله ناگهانی دشمن می‌کاست. بعضی شب‌ها که بچه‌ها نگهبانی می‌دادند، نیمه‌های شب دور می‌زدم و دمی با آن‌ها هم صحبت می‌شدم که احساس ترس نکنند و یا خدایی نکرده فکر نکنند چون من فرمانده هستم باید بخوابم و آن‌ها نگهبانی دهند. : فرمانده دلاور سید علی‌اصغر سیدالنگی منبع: خبرگزاری دفاع مقدس 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌷 🌷 !! 🌷مجروحان تعریف می‌کردند: زمانی‌که قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت می‌نوشتند، نماز می‌خواندند، به فکر خانواده‌هایشان بودند، حین این‌که هر کسی کاری می‌کرد، یک مار وارد سنگر شد. بی‌سیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، می‌توانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمی‌توانید خارج شوید، اگر می‌خواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمه‌خیز بیرون بروید.» یکی از بچه‌ها بلافاصله.... 🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شده‌اند و جا تنگ بود. بی‌سیمچی دوباره بی‌سیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمه‌خیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد. 🌷آن زمان اصلاً هیچ‌کس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، می‌گفت: «آماده باش بودیم و نمی‌توانستیم کفش‌هایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک می‌زد، ما هم باید پاتک می‌زدیم. باران شدید می‌آمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفش‌هایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمی‌فهمیدیم. آن‌قدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفش‌هایمان پر از آب شده است، وقتی که می‌خواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمی‌توانستند بخوابند. 🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار می‌گرفتیم، آمپول می‌زدیم. یک‌بار یکی از انگشت‌هایم زخم شده بود و خون می‌آمد ولی احساس نمی‌کردم که دستم زخمی است. داشتم کار می‌کردم و فکر می‌کردم خون مجروح است که دارد می‌آید، همین‌طور گذشت تا زمانی‌که به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون می‌آید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم.... : خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج) 🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 .... 🌷بعد از ازدواج با این‌که چیزی نگذشته بود، هر وقت به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) مشرف می‌شدیم بعد از خواندن زیارت­‌نامه و نماز زیارت، سید حسین کنار ضریح مطهر می‌رفت و در آن حال منقلب می‌شد و گریه زیادی می‌کرد. یک‌دفعه به او گفتم: «چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟» گفت: «از امام رضا (علیه السلام) فرزند سالم و صالح می‌خواهم.» ....بعد از تولد فرزندمان برای اولین دفعه که به حرم مطهر مشرف شدیم همان جریان پیش آمد. این اتفاق دو مرتبه دیگر هم رخ داد و من از سید حسین علت گریه‌اش را ­پرسیدم و او در جواب به من گفت: «حالا شهادت می­‌خواهم.» 🌷آخرین نوبتی که با هم به زیارت رفتیم از حرم که برگشتیم صاحب‌خانه گفت: «آقایی آمد و این کتاب (نوای عاشورا) را آورد و گفت: «به آقای کاظمی بگو این را آقایی آورده که همیشه با هم به مسجد می­‌رفتید و با هم قرآن می‌خواندید.» در آن لحظه هرچه فکر کردیم چنین آقایی را با چنین مشخصات نشناختیم و بعد به من الهام شد که ایشان جواب را از امام رضا (علیه السلام) گرفتند که در سفر بعدی به فیض شهادت نائل آمدند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید حسین کاظمی : همسر گرامی شهید منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ❌️❌️ آقاجان حاجت ما را هم روا کن .... 🥀🕊🥀🕊🥀
🌷 ! 🌷شب عملیات از گروهان ما، دسته ما که همگی آر.پی.جی‌زن بودیم. به عنوان خط شکن انتخاب شدیم که وارد عمل شویم. لحظه وداع دوستان هم شیرین هم با صفا و هم سخت بود. نماز مغرب و عشاء را که هر کس فکر می‌کرد آخرین نمازش باشد و برای بنده نیز دیگر پس از آن لذت چنین نمازی تکراری نشده. خواندیم و حرکت کردیم. کوله پشتی‌ها با گلوله‌های آر.پی.جی آماده پر شده بود. ابتدای ستون برادران تخريبچی حرکت می‌کردند و ما پشت سر آن‌ها. پیام‌های مختلف از نفرات پیشین دهان به دهان همچون؛ ذکر خدا یادت نره، آیه وجعلنا، میدان مین، حرکت بر روی نوار سفید در معبر، به انتهای ستون منتقل می‌شد. بنده و برادر ابوالحسنی از دانشجویانی که او را استاد صدا می‌زدیم پشت سر هم بودیم. گاهی با روشن شدن منورهای زمین‌گیر می‌شدیم. ناگهان.... 🌷ناگهان از قسمتی از منطقه عملیات لو رفت و دشمن متوجه حضور ما شد و بارش تیربار و دوشکا و خمپاره‌ها آغاز شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوستانی که اطرافم بودند بر زمین افتادند. نفر جلوتر از ناحیه پا صدمه دیده بود و ناله می‌کرد و نفر پشت سرم که برادر ابوالحسنی بود گلوله‌ای به پیشانیش اصابت کرده بود و در همان لحظه به شهادت رسید بود. در یک لحظه متوجه شدم خرج‌های موشک آر.پی.جی بر روی کوله پشتی‌ام آتش گرفته سریعاً آن‌ها را از خودم دور کردم. تعدادی از بچه‌ها مجروح شده بودند و هنوز خنثی کردن مین‌ها به آخر نرسیده بود و آتش دشمن هم امان نمی‌داد. در حقیقت کار گره خورده بود. در این هنگام برادر خاکباز یکی از معاونان گروهان که چند روزی از جشن نامزدی ازدواجش نگذشته بود وقتی.... 🌷وقتی دید راه بسته شده به راه افتاد و به بچه‌ها گفت بیایید، خودش را بر روی مین و سیم خاردارها انداخت و گفت از روی کمر من عبور کنید. بدین صورت راه باز کرد. منطقه از نور منورها مثل روز روشن بود و سنگرها یکی پس از دیگری به هوا می رفت. درحالی‌که دست و صورتم از آتش خرج‌ها سوخته بود اما مانع کارم نبود. در این بین پیک گردان آمد و گفت: چون تو راه را بلدی برو عقب و اطلاع بده که بچه‌ها همه زخمی شده‌اند، نیرو بفرستند. وقتی به عقب آمدم مرا هم به اورژانس منتقل کردند. فداکاری و از جان گذشتگی امثال شهید خاکباز همیشه گره‌گشای کارها بود. روح همه شهداء شاد و راه‌شان مستدام باد. : رزمنده دلاور امیر تاجیک (رزمنده بسیجی که شانزده ماه در جبهه حضور داشته است.) 📚 کتاب "نسیمی از بهاران" منبع: سایت نوید شاهد 🥀🕊🥀🕊🥀
🥀🕊🥀🕊🥀 🌷 🌷 ؟!‏ 🌷از آن‌جا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمی‌توانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را می‌پرسید، یکی از این سئوال‌ها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟ 🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقت‌ها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به‌ عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما می‌گفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آن‌ها اسیر شوید، بی‌درنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروح‌‌ها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود. :‌ رزمنده دلاور هادی بابایی 🥀🕊🥀🕊🥀
🕊🥀🕊🥀🕊 🌷 🌷 💕 🌷جمعیت زیادی در خیابان‌های مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمی‌گشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیه‌ی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی می‌خواهيد؟» 🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آن‌ها عده‌ای بسیجی و رزمنده هستند. آن‌ها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد. : رزمنده دلاور علی زمانی 🕊🥀🕊🥀🕊