👆👆👆
💞 #آخرین_عروس💞
#قسمت6⃣
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
اكنون ما به محلّه #عَسكَر مى رسيم. اينجا يكى از محلّه هاى بالاشهر
#سامرّا است.
حتماً مى دانى #عسكر در زبان عربى به معناى #لشكر است، در اين محلّه فقط فرماندهان لشكر #عبّاسيان
زندگى مى كنند.
#تعجّب كرده اى كه چرا تو را به اينجا آورده ام!
مگر نمى دانى كه #امام در همين محل زندگى مى كند.
آيا تا به حال فكر كرده اى چرا #امام_يازدهم به #عسكرى مشهور شده است❓
علّت اين نامگذارى اين است كه #امام در همين #محلّه زندگى مى كند.
عبّاسيان، #امام و خانواده اش را مجبور كرده اند در اينجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به #خانه او زير نظر بگيرند.
نمى دانم آيا شنيده اى #امام از مردم خواسته است كه به او #سلام نكنند؟ آرى، در اين شهر #سلام كردن به #امام جرم است‼️
حتماً شنيده اى وقتى كسى را به جايى #تبعيد مى كنند او بايد در وقت هاى معينى به نزد #مأموران دولتى رفته و حضور خودش در آن #شهر را اعلام كند. #امام در روزهاى #دوشنبه و #پنجشنبه بايد به نزد #خليفه برود.
#ادامه_دارد...
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨
👆👆👆
💞 #آخرين_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣1⃣
همه #دختران روم #آرزو دارند كه جاى #مليكا باشند; امّا چرا #مليكا روى خوشى به اين #ازدواج نشان نمى دهد⁉️ آيا او دلباخته #مرد ديگرى شده است❓ آيا او #عشقِ ديگرى در دل دارد❓
#مادرِ_مليكا از اتاق بيرون مى رود.
#مليكا از جا برمى خيزد و به سمت #پنجره مى رود. هيچ كس از #رازِ دل او خبر ندارد.
درست است كه او در #قصر زندگى مى كند; امّا اين #قصر براى او #زندان است. اين #زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد.
همه روىِ زرد #مليكا را مى بينند و نمى دانند در درون او چه #شورى برپاست. #مادر خيال مى كند كه او گرفتار #عشق ديگرى شده است. امّا #مليكا گرفتار شك شده است.
او از #كودكى به #خدا و #مسيح اعتقاد داشت و به #كليسا مى رفت و مانند همه #مردم به سخنان #كشيش هاى مسيحى گوش مى داد.
#ادامه_دار
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت6⃣2⃣
#مليكا روز به روز #لاغرتر مى شود. #چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است.
#مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه #عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد.
بعد از آن #بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ #مليكا آمده است.
امروز #قيصر، پدربزرگ #مليكا به عيادت او آمده است:
#دخترم!
#مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى!
#مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره #مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است.
اشكِ چشم او بر صورت
#مليكا مى چكد:
ــ دخترم! نمى دانم اين چه #بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من #آرزو داشتم كه تو #ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد.
ــ گريه نكن #پدربزرگ.
ــ چگونه #گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟
ــ چيزى نيست. من #راضى به رضاى #خدا هستم.
ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟
ــ پدربزرگ! #مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند.
آنها #اسير تو هستند. كاش همه آنها را #آزاد مى ساختى و در حقّ آنها #مهربانى مى كردى، شايد #مسيح و #مريم_مقدّس مرا شفا بدهند!
#قيصر اين سخن را مى شنود و به #مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران #مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به #مليكا خبر مى رسد كه گروهى از #اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه #پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى #غذا مى خورد.
#پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه #مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اند #آزاد شوند.
اكنون #مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى #مريم مقدّس! من كارى كردم تا #اسيران آزاد شوند، من دل آنها را #شاد كردم.
از تو مى خواهم كه دل مرا هم #شاد كنى".
#مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب #محبوبش را ببيند
. شايد يار آسمانى اش، #حسن(ع) به ديدارش بيايد.
#ادامه_دارد...
👆👆👆
#آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت6⃣4⃣
تو را به داخل #خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است.
من با عجله #كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم.
پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى:
ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟
ــ مگر قرار است جايى برويم؟
ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به #سامرّا ببرى؟
ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم.
معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به #سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى.
به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد.
صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى #سامرّا هستيم.
وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش #بِشر بود مى رويم.
#ادامه_دارد