🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#امام_زمان_شناسی
✨محل زندگی حضرت مهدی (عج)
5⃣قسمت پنجم
✨ #قسمت_آخر
3⃣ دوران غیبت کبری(جزیره خضرا وسرداب)
👈يادآوري اين مطلب لازم است که اين نامعلوم بودن محل زندگي آن حضرت در دوران غيبت کبرا، سبب شده است عدهاي به گمانهزنيهايي در مواردي سست و واهي بپردازند و به طرح محلهايي که اثبات آنها کاري بس مشکل است، روي آوردند.
🏝افسانه جزيرة خضرا و مثلث برمودا و مانند آن، حکايتهايي است که در تاريخ پر فراز و فرود اين اعتقاد سترگ رخ نموده است؛ ولي همواره روشنگران اين عرصه، مردم را از فرو غلطيدن در کجراههها و بيراههها حفظ کردهاند.
✨البته پيش از آن نيز برخي مخالفان شيعه نسبت دادهاند که شيعيان بر اين باورند كه حضرت مهدي(عج) در دوران غيبت در سرداب سامرا زندگي ميکند. در اين جا مناسب است اشارهاي کوتاه بدان نماييم.
✨از گذشته بيشتر خانه ها در مناطق گرمسير عراق سرداب (زيرزمين) داشت، تا ساكنان خانه، از شدت گرماي تابستان در امان باشند [١].
✨خانه حضرت عسكري(ع) در سامرا نيز داراي سرداب بود. اين سرداب، محل زندگي و عبادت امام هادي، امام حسن عسكري و حضرت بقيةاللّه: بود و اغلب ديدارها با حضرت ولي عصر در عهد پدر در همين منزل و در همين سرداب انجام ميگرفت؛ به همين سبب شيعياني كه پس از رحلت امام حسن عسكري(ع)، براي زيارت قبر آن امام و پدر بزرگوارش وارد سامرا ميشدند، پس از زيارت قبر آن بزرگوار، در محل عبادت سه امام بزرگوار نماز ميخواندند و آنجا را زيارت ميكردند.
❌متأسفانه برخي دشمنان متعصب، با نسبت دادن تهمتهاي ناروا، خواسته اند از اين موضوع بهره برداريهاي نادرست كنند. آنان به شيعه تاخته و معتقدان به غيبت حضرت مهدي(عج) را به استهزا گرفته اند؛ با اين كه ميدانند حتي يك نفر شيعه راستين را نخواهند يافت كه معتقد باشد حضرت مهدي(عج) در سرداب پنهان شده يا در سرداب سكونت و اقامت گزيده است. ⛔️
⚠️بنابراين زائران، فقط از آن جهت به اين مكان مقدس احترام ميگذارند كه محل سكونت، زندگي، عبادت، نيايش و تلاوت قرآن انسانهاي كامل بوده است. با اين بيان، آنجا مكان مقدس و خانه پر بركتي است كه خداوند اجازه داده است چنين مكاني، رفعت مقام يابد و در آنجا نام خدا به عظمت برده شود؛ به همين سبب مسلمانان پيرو مذهب خاندان وحي و رسالت، آنجا نماز ميخوانند و بر پيامبر و خاندانش: درود ميفرستند؛ آنجا را زيارت ميكنند و كسي بر اين عقيده نيست كه امام مهدي(عج) در آن سرداب سكونت دارد يا اين كه از آنجا ظهور خواهد کرد.
[۱]. فخر الدين طريحي, مجمعالبحرين، ج ۱، ص
📘منبع:درسنامه مهدویت استاد سلیمیان
🕊🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🕊
@Abbasse_Kardani
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_آخر
👈این داستان⇦《 چشمهای کور من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال میگذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😔
🔹نشستم یه گوشه و سرم رو بین دستهام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم❓ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامتهای محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...🍃✨
🔸زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنهها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو میدیدم که به انتظار ایستادهاند ...🌷
🔻- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشمهای کور من ...😔😔
🔹داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمیدونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همهمون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...🍃✨
🔸اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
🔻از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟
🔹همه رو گذاشتم توی اون کوله🎒 ... نمیخواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق میافتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس میکشیدم ... نباید جا میموندم ...🌹
🔸چیزی که سالها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...🍃✨
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سالهاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
🔹میرم سراغش و برش میگردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
🔻و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیبهای این نسل سوخته را .... یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج🍃✨🌹
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#پایـــــان
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_آخر
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: کجا میری
-مزارشهدا
مامان :باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید
از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید
اما ازتون ممنونم😔
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:سلام دخترم
ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم
آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام
با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک
دست از #بندگی_نفس کشیدم و #بنده_شهدا شدم به کمک
#شهدا الان
#بنده_خدام 😊
پایان
#تقدیم
به روح حاج ابراهیم همت
و
داش ابراهیم هادی
نویسنده: بانو....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_و_چهلم
#قسمت_آخر
💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پارهی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و همنفس. حس کردم یکدفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهی عمیق.
💥 کمی بعد با پنج تا بچهی قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم.
💥 باورم نمیشد صمد من آن کسی باشد که آنها میگفتند . دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانهی ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
💥 بچهها صدایش را میشنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. »
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: « قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، اینبار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند. دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهی راه را باید با هم برویم . . .
#پایان
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟