#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم
یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم
بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد
سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت
تقریبا ۱۷-۲۵بودیم
همه جور تیپ تو بچه ها بود
روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست
پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁
دبیر زیست وارد کلاس شد
اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی
اسم منو ک خوند
تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید
فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره
برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل
فاطمه سادات :😳😳
من :😡😡😡😡
هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده
بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره
همسرشم طلبه اس
بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده
سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته
منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁
نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد
چقدر اذیتش میکردم
طفلک را
اما اون شدیدا صبور بود
یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
5⃣#قسمت_پنجم
💢باید #دعاکنى برایشان، باید از #او بخواهى که خواسته هایشانرا متحول کند، قفل 🔐دلهایشان 💓را بگشاید.
#دعا مى کنى، همه را دعا مى کنى ،
چه آنها را که #مى_شناسى و چه آنها را که نمى شناسى .
🖤چه آنها که #نامشان را در نامه هاى✉️ به برادرت دیده اى و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن 👹مى شنوى و چه آنها که نامشان را ندیده اى و نشنیده اى .
به اسم قبیله و #عشیره دعا 🤲مى کنى ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنى .
💢 به نام #سپاه مقابل دعا مى کنى!
دعا مى کنى ، هر چند که مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه #اهل_حقیقت #قلیل بوده اند و اهل باطل #کثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد.
🖤پدر همیشه مى گفت :
لا تستو حشوا فى طریق الهدى لقلۀ
اهله . در #طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید.پیداست که کمى نفرات ، #خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت #بى_سابقه است . اعجاب برانگیز است .
💢 پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و #همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان #معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار #اسلام را سیاه نکند.اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور #حقیقت ماندند⁉️
🖤راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه #اندك نیز برادرت را #تنها بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را شکست💔 ، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبى را یکى یکى #خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟
💢 این را باید به #حسین بگویى .
هم امشب🌙 بگویى که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که #شهادت براى او رقم خورده است و خود طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش #چندنفر باشند. اما به هر حال #تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ،🕊 طعم شیرینى نیست .
🖤خوب است در میانه نمازها📿 سرى به حسین بزنى ، هم #دیدارى تازه کنى و هم این #نکته را به خاطر نازنینش بیاورى . اما نه ، انگار این #بوى_حسین است ، این صداى گامهاى حسین است
که به #خیمه 🏕تو نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم ☺️شیرینش از پس پرده طلوع 🏜مىکند.
💢 همیشه همین طور بوده است...
هر بار دلت #هواى او را کرده ، او در #ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى اتافزوده.#تمام_قد پیش پاى او برمى خیزى و او را بر #سجاده_ات مى نشانى.
مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود.
🖤مى گوید:
خواهرم ! در نماز شبهایت🌙 مرا فراموشى نکنى. و تو بر دلت مى گذرد...
چه جاى #فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى🐋 ،حضور آب را در دریا 🌊
فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ⁉️
💢احساس مى کنى که #خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن
#غریبه خودى ، «نافع بن هلال» باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد.
پیش پاى حسین ، زانو مى زنى ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزى و مى گویى :حسین جان ! #برادرم ! چقدر
🖤 مطمئنى به #اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟
حسین ، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و #آرام_بخش نفس مى کشد و مى گوید:خواهرم ! نگاه که مى کنم ، از #ابتداى_خلقت_تاکنون و از #اکنون_تاهمیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر 🌷از اصحاب امشب و فردا نمى بینم .
💢 همه اینها که #امشب در سپاه من اند، فردا نیز د ر کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند.احساس مى کنى که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند.
🖤آرزو🌸 مى کنى که کاش #زمان متوقف مى شد. #لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ، حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند.
تو نیز دل #نگران از جا بر مى خیزى..
#ادامه_دارد....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجم
🔰حاج اقا از روحانیون خوش نام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتمادی همراه با اعتقاد داشتند. سالها شاگردی ایت الله بهجت (ره) رو کرده بود ، واقعا در حد یک عالم عامل به علم.
از بس خودسازی کرده بود ، مردم تاثیر حرفها و مطالبش رو عمیقا درک می کردند .
بارها شده بود تو نماز گریه می کرد و مردم رو هم به گریه می انداخت ، تو شبهای قدر و ایام محرم، مردم قبول نمی کردن روضه خوان بیاد و به مداح هم می گفتن فقط مداحی کن و برو ، روضه فقط برای حاج اقاست ! از بس نفس گرمی داشت
تا می گفت السلام علیک یا اباعبدالله ، مردم به پهنای صورت اشک می ریختن
هر چند وقت یکبار خاطره ای از آیت الله بهجت (ره) برای مردم می گفت تا بیشتر با شخصیت معنوی ایشون آشنا بشن.
✳️ حاج هادی که کارمند بانک بود، بارها و بارها وقتی حاج اقا برای کارهای بانکی بهش سر می زد، تعارف می کرد که کار ایشون رو بدون نوبت انجام بده ، البته با رضایت خود ارباب رجوع ها، اما حاج اقا عسکری اصلا قبول نمی کرد و می گفت منم یکی مثل این دوستان، شاید یکی کارش گیر باشه و باید زودتر تمام بشه،خدا رو خوش نمیاد حق اون رو ضایع کنم.
مردم عاشق همین رفتار و سکنات ایشون شده بودن ، مسجد اون محله، جزء شلوغ ترین مساجد تهران بود که ایام محرم و شب های قدر ، جای سوزن انداختن نبود و حتی خیابون های اطراف هم مملو از جمعیت می شد.
🔰 حاج هادی و همسرش رفتن سراغ حاج اقا عسکری برای مشورت درباره اسم پسری که قراره چندماه دیگه به دنیا بیاد.
حاج آقا تا از موضوع خبر دار شد، مثل همیشه تو این جور مواقع ، خاطره ای از ایت الله بهجت (ره) نقل کردند.
خاطره از این قرار بود که:
👈 یک روزی یه بنده خدایی به قصد اینکه برای پسر تازه به دنیا اومدش اسمی انتخاب کنه، بعد نماز میره خدمت آیت الله بهجت (ره) . حاج اقا بهجت همیشه بعد نماز، مدتی به سجده شکر یا ذکر گفتن مشغول بودند و اصلا حواسشون به اطراف نبود.
بعد چندین دقیقه که کارشون تمام شد و خواستند بلد بشن، اون بنده خدا حاج اقا بهجت رو صدا میزنه و سلام میکنه ، ایت الله سرش رو بر می گردونه و به طرف میگه سلام، آقا #محمد_مهدی چطوره؟
طرف میگه، #محمد_مهدی کیه حاج اقا؟
ایت الله بهجت میگه پسرت رو میگم، پسری که تازه به دنیا اومده ، حالش خوبه؟ سلامته؟
اینجا بود که اون بنده خدا بهت و تعجب بهش دست میده که چطور ایشون از نیت من خبردار شد ؟
چطور فهمید من برای چه کاری سراغ ایشون اومدم؟
تو همین فکر و خیال ها بود که دید آیت الله بهجت رفتند، تازه به خودش اومد و فهمید اسم بچه رو باید #محمد_مهدی بگذاره.
✅ حاج اقا عسکری به اینجا که رسید به اقا هادی گفت، من هم پیشنهادم این است که اسم بچه خودتون رو محمد مهدی بگذارید، این اسم ترکیبی از اسم خاتم الانبیاء و خاتم الاوصیاء هست. برکت داره انشالله
🔰 اقا هادی به همسرش نگاهی کرد و...
( #ادامه_دارد ...)
#نویسنده :
#احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۴🌷 ◀️ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻨﺸﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﺿﻼﻟﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭ
🌷مهدی شناسی ۵🌷
🔸ﺑﯿﺎییم، ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺎممان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ.
ﻧﯿﺎﺯ، ﻃﻠﺐ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺟﺪﯼ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!
👈🏻ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ:
"ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻻﻋﻤﺎﻝ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻟﻔﺮﺝ"
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ، ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻤﯿﺮﺩ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﻤﻪ ﯼ ﺁﻗﺎ، ﺩﺭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
☝️🏻ﺁﯾﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ، ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ، ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻤﺶ ﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﺠﺖ ﺧﻮﺩ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ؟!
ﻣﺮﺍﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
◀️ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ، ﺍﯾﻦ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻋﻤﺎﻝ، ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺧﯿﻤﻪ ﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺮﺩﻥ، ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ، ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺣﺠﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ،ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺗﻮﺳﻞ ﻭ ﺗﻀﺮﻉ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ.
🔹ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ، ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻓﯿﺾ "ﻋﺮﻓﻨﯽ" ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
#مهدی_شناسی
#قسمت_پنجم
درمحضرحضرت دوست
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 #قسمت_سوم 🔵 پدرم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_پنجم
🔵 می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
درمحضرحضرت دوست
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_پنجم 🔵
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_پنجم
🔵 می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟