🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_334
سوری خانم دوباره به ساعت نگاه کرد و دلش بیشتر شور زد.
دیگر طاقت نیاورد و با ماکان تماس گرفت:
- سلام مامان.
-سلام. ماکان ترنج هنوز نیامده.
-تا چند کلاس داشت.؟؟
- تا شیش کلاس داشت ولی معمولا هفت نشده می رسید. گفت یه کم
دیر میاد می خواد کتاب بخره ولی الان نه و نیمم گذشته. موبایلشم زنگ می زنم خاموشه. دلم داره شور میزه.
- خوب مامان از اون سر دنیا تا برسه آزادی خودش یک ساعته یه چرخی هم بزنه بخواد بیاد میشه همین دیگه.
-ماکان اذیت نکن تاریک شده این بچه گناه داره تو پدرت دوتا مرد گنده ماشین انداختین زیر پاتون کارتونم توی شهره اون بچه
باید بره تو اون بیابون این همه راه با اتوبوس بیاد.
-من خودم چند بار بش گفتم می خوای برسونمت گفت نه
-خوب مادر اون ملاحظه شما رو میکنه این همه راه باید ببرینش.
ماکان یک لحظه عذاب وجدان گرفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻