🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_395
ترنج باز هم لبش را گاز گرفت و
گفت:
-مامانت از دستم خیلی ناراحته نه؟
لحن الهه ناگهان عوض شد.
-ترنج این چه حرفیه. داداش منم مثل بقیه یه
خواستگار بوده. دلیلی هم نداره که تو حتما جواب مثبت بش بدی. برا چی مامانم باید ناراحت بشه.
-نمی دونم ولی فکر میکنم کار بدی کردم.نه عزیزم هیچ کار بدی نکردی نمی خواد برا خودت عذاب وجدان بتراشی.
-سعی می کنم.
-نمی ذاری حرف اصلی مو بزنم که. فردا شب دور هم جمع میشیم.
-چرا فردا؟
-چون یکی از بچه ها پنج شنبه نمی تونه
بیاد.
-باشه حتما میام.
-راستی اون دفتم بیار.
-برای چی؟
-سامان یکی و پیدا کرده کارش عالیه.
--خودش دف نداره اونوقت؟
-چرا ولی سامان گفت تو مال خودتو بیار با اون بزنه خاک نخوره. تجدید خاطره هم میشه.
ترنج به دف نگاهی انداخت و گفت:
-باشه.راستی الی من شاید یه مهمونم داشته باشم.
-کی؟
-دختر عمه ام.
-باشه. کاری نداری دیگه؟
نه سلام برسون مامان اینا
-روچشم عزیزم خداحافظ
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻