🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_533
و صدای ببخشیدی که گفت و بعد هم صدای بر خورد صندلی به میز. دوباره صدای آرام مهتاب که توی گوشش
پیچید:
_آقا خانم هر کی هستی خدا اجدادتو رحمت کنه. ان شا.. از حوری های بهشتی نسیبت بشه. منو نجات دادی.
و بعد هم قطع شد.
ماکان برای چند لحظه به صفحه گوشی اش خیره شد این کنجکاوی با هر فضولی یا هر چه که اسمش را بگذارید حسابی ماکان را به هم ریخته بود.
دست اخر گوشی ترنج را روی داشبورد گذاشت و با لحن
دلخوری به خودش گفت:
"آفرین آقا ماکان شدی عین این خاله زنکا که سر می کشن تو زندگی مردم. اگه ترنج بفهمه پوستتو می کنه."
ولی با تمام این وجود از حرف هایی که مهتاب زده بود دوباره خنده ای روی لب هایش شکل گرفت.
ماشین را مقابل پیتزا فروشی نگه داشت و موبایل ترنج را برداشت و پیاده شد.
خدا خدا می کرد که ترنج الان بیش از حد سر حال
باشد و یادش نباشد که آخرین پیامی که از دوستش خوانده چی بوده.
وارد که شد ارشیا با دست به او اشاره کرد و ماکان با لبخند به سمت شان رفت در حالی که صندلی را بیرون می
کشید با خنده ای پهن تر گفت:
_خوب خوب به توافق رسیدین یا نه؟
و با دقت به چهره ترنج نگاه کرد.
بسته کوچکی هم توی دستش بود. ماکان دست دراز کرد و بسته را از او گرفت و
نگاهش کرد.
_نه می بینم که مجبور شدی دست به جیب هم بشی.
بعد هم به ارشیا نگاهی انداخت و گفت:
_ببین چون بار اولت بود و ترنج هم اخلاقت دستش نبود من کمکت کردم دفعه دوم خودم حالتو می گیریم اوکی
داداش؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻