🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_660
_قابل نداشت.
شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت:
-خوب من دیگه برم.
-خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه.
شهرزاد بلند شد و گفت:
_اوکی.اونوقت بروشور چی؟
-برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری .
-ما که عکسی نداریم.
-عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره.
-وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه.
-بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه.
-نه نه یک چیز تک بزن برامون.
ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت:
-باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین.
-وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت.
ماکان توی دلش خنید و گفت:
تو هم خیلی جیگری.
شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت:
-اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻