🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_661
شهرزاد خنده ملوسی کرد و از اتاق خارج شد.
ماکان او را تا کنار میز خانم دیبا همراهی کرد و رو به خانم دیبا توضیحات لازم را داد.
وقتی داشت شهرزاد را تا کنار در خروجی بدرقه می کرد مهتاب با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون امد.
ناخودآگاه صدای صبحت آن دو باعث کنجکاوی اش شد و به ان سمت نگاه کرد.
ماکان پشت به او ایستاده بود و شهرزاد رو به او.
مهتاب چهره دختر را برانداز کرد و گفت:
چه نازه.
بعد ان را کنار ماکان گذاشت و گفت:
به هم میان.
شهرزاد از روی شانه ماکان نگاه خصمانه ای به مهتاب انداخت و آرام به ماکان گفت:
_این چرا به ما زل زده؟
ماکان برگشت و با این کار مهتاب حسابی دست پاچه شد.به سرعت سلام کرد:
_سلام آقای اقبال.
ماکان نگاهی به لیوان چای دست مهتاب انداخت و با خودش گفت:
همه شو می خواد بخوره؟
مهتاب بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ماکان باشد تقریبا توی اتاقش فرار کرد و خودش را به دیوار چسباند.
شهرزاد پر کنایه گفت:
_اینقدر چایی خورده که اینجوری غروب کرده.
ماکان متعجب برگشت سمت شهرزاد او هم ادامه داد:
-همیجور ادامه بده شب میشه.
ماکان از شبیه شهرزاد واقعا خنده اش گرفت.
شهرزاد خودش زیر خنده زد و ماکان هم ناخودآگاه خندید.
مهتاب شنید و حسابی دلخور شد. از تعریفی که از شهرزاد کرده بود پشیمان شد. از این حرف زدنش معلوم بود از ان دختر
های از خود متشکر لج در آر است.
نگاهی به لیوان دستش انداخت و گفت:
این بی جنبه چه هر هری راه انداخته. خجالت نمی کشه از خودش.
کمی از چایش را مزه مزه کرد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻