🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_668
از دست خودش کلافه بود.
مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود.!؟
برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت.
مهتاب اصلا تیکه او نبود.
اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت.
تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام.
اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود.
در عوض شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود.
تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود.
با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد.
دختر متقدر و خودساخته ای بود.
از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست.
موبایل شهرزاد در دسترس نبود.
ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت
عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلاربه چیزی مشغول نکند.
برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول
نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد.
بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی
دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد.
از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد.
***
ترنج به در اتاق زد و گفت:
_ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم.
ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد:
_این لعنتی درست نمی شه.
ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان:
_بده ببینم.
ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید.
در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت
کراوات ماکان را درست می کرد.
ارشیا لبش را جوید و رفت تو:
_ترنج چرا نمی آی؟
ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:
_نمی بینی. دارم کروات این و می بندم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻