🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_671
_می خواستم ببینمت.
ماکان با تعجب گفت:
_الان؟
_آره دیگه. فردا کلی کار دارم نمی رسم ازت خداحافظی کنم. گفتم الان بیای ببینمت.
ماکان نگاهی به ساعتش انداخت می توانست یک ساعتی را با شهرزاد بگذاراند خیلی هم واجب نبود که سر وقت
برسد عروسی مگر او چکاره بود که اول از همه توی مجلس باشد؟
_کجایی؟
_با چند تا از دوستام اومدیم بیرون.
_من خیلی نمی تونم بمونم.
_ اِ ماکان خسیس بازی در نیار. یه شبه دیگه.
_بابا جایی دعوتم.
شهرزاد دلخور گفت:
_کجا؟
_عروسی یکی از اقوم.
_خیلی خوب بیا هر وقت خواستی برو.
_باشه کجا بیام.
_رستوران....
_اومدم.
ماکان موبایلش را توی جیبش برگرداند و در حالی که توی آینه نگاه می کرد راهنما زد و دور زد.
همان رستوران دفعه قبل بود.
از در وارد نشده شهرزاد را کمی دور تر دید که برایش دست تکان می دهد. با خودش گفت:
چقدر از دفعه قبل تا حالا با هم صمیمی شدیم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻