👆👆👆
💞 #آخرین_عروس💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت5⃣
ــ آقاى #نويسنده! چقدر مرا در اين #شهر راه مى برى؟
ــ حوصله كن، #عزيزم!
ــ من مى خواهم به خانه #امام_هادى(ع) بروم، ساعتى است كه مرا در اين #شهر مى چرخانى.
ــ اينجا يك شهر #نظامى است، ما به راحتى نمى توانيم به خانه #امام برويم. #خطر دارد، مى فهمى!
#خطر كشته شدن!
تو از شنيدن اين #سخن من
تعجّب مى كنى.
#عبّاسيان هر گونه رفت و آمد به خانه #امام را بازرسى مى كنند، آنها #امام_هادى_ع و #امام_حسن_عسكرى(ع) را در شرايط بسيار #سختى قرار داده اند.
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨
👆👆👆
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت2⃣1⃣
#خورشيد طلوع مى كند، شهر #سامرّا زير نور #آفتاب مى درخشد، مى دانم كه اين #شهر زيبا ديگر براى تو جلوه اى ندارد، دلت گرفته است.
طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى #همسفرم شده اى:
ــ تو ديگر چه #نويسنده اى هستى❓
ــ مگر چه شده است❓
ــ مرا به اين #شهر آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط #مظلوميّت_امامم را به من نشان بدهى❗️
من ديگر در #شهرى كه سلام به #آفتاب جرم است نمى مانم.
ــ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين #شهر، اين قدر #خفقان است.
تو #وسايل خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا #تنها بگذارى و بروى.
تمام غم هاى #دنيا به سراغم مى آيد، من تازه به تو #عادت كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى❗️
تو هم كه مى خواهى #تنهايم بگذارى❗️
#سرانجام مى روى و #دل مرا همراه خود مى كشانى.
من #تصميم دارم تا #دروازه _شهر همراهت بيايم.
#نگاهت مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى #دروازه بروى به سوى محلّه #عسكر مى روى.
فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه #امام را براى #آخرين بار ببينى.
من هم #همراه تو مى آيم. چند #مأمور آنجا ايستاده اند.
تو مى ايستى و #لبخند مى زنى. بايد دوباره به #بهانه رفتن به خانه #قاضى از اين #كوچه عبور كنيم.
دوباره در كنار هم هستيم.
از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال #فرشته ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى #آسمان، بوى #بهشت به مشام مى رسد.
#ادامه_دارد...
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
👆👆👆
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت4⃣3⃣
چند روز میگذرد🌀🌀
ما الآن پشت دروازه #سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا #صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست⁉️
#جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه #خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم.
صداى #اذان مى آيد، بلند مى شويم، #نماز مى خوانيم.
من كه خيلى #خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو #منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود.
بعد از لحظاتى، دروازه #شهر باز مى شود، #پيرمردى از #شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى.
به سويش مى روى، #سلام مى كنى. حال او را مى پرسى.
ــ آقاى #نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو!
ــ بگذار اوّل #صبح، كمى بخوابم!
ــ ببين چه كسى به #اينجا آمده است؟
ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل #سنت است كه مى خواهد اوّل #صبح به كارش برسد.
#پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما #سُنى شده ايم؟".
اين صدا، #صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين #پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى #مهمان او بوديم.
#ادامه_دارد...
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجم
🔰حاج اقا از روحانیون خوش نام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتمادی همراه با اعتقاد داشتند. سالها شاگردی ایت الله بهجت (ره) رو کرده بود ، واقعا در حد یک عالم عامل به علم.
از بس خودسازی کرده بود ، مردم تاثیر حرفها و مطالبش رو عمیقا درک می کردند .
بارها شده بود تو نماز گریه می کرد و مردم رو هم به گریه می انداخت ، تو شبهای قدر و ایام محرم، مردم قبول نمی کردن روضه خوان بیاد و به مداح هم می گفتن فقط مداحی کن و برو ، روضه فقط برای حاج اقاست ! از بس نفس گرمی داشت
تا می گفت السلام علیک یا اباعبدالله ، مردم به پهنای صورت اشک می ریختن
هر چند وقت یکبار خاطره ای از آیت الله بهجت (ره) برای مردم می گفت تا بیشتر با شخصیت معنوی ایشون آشنا بشن.
✳️ حاج هادی که کارمند بانک بود، بارها و بارها وقتی حاج اقا برای کارهای بانکی بهش سر می زد، تعارف می کرد که کار ایشون رو بدون نوبت انجام بده ، البته با رضایت خود ارباب رجوع ها، اما حاج اقا عسکری اصلا قبول نمی کرد و می گفت منم یکی مثل این دوستان، شاید یکی کارش گیر باشه و باید زودتر تمام بشه،خدا رو خوش نمیاد حق اون رو ضایع کنم.
مردم عاشق همین رفتار و سکنات ایشون شده بودن ، مسجد اون محله، جزء شلوغ ترین مساجد تهران بود که ایام محرم و شب های قدر ، جای سوزن انداختن نبود و حتی خیابون های اطراف هم مملو از جمعیت می شد.
🔰 حاج هادی و همسرش رفتن سراغ حاج اقا عسکری برای مشورت درباره اسم پسری که قراره چندماه دیگه به دنیا بیاد.
حاج آقا تا از موضوع خبر دار شد، مثل همیشه تو این جور مواقع ، خاطره ای از ایت الله بهجت (ره) نقل کردند.
خاطره از این قرار بود که:
👈 یک روزی یه بنده خدایی به قصد اینکه برای پسر تازه به دنیا اومدش اسمی انتخاب کنه، بعد نماز میره خدمت آیت الله بهجت (ره) . حاج اقا بهجت همیشه بعد نماز، مدتی به سجده شکر یا ذکر گفتن مشغول بودند و اصلا حواسشون به اطراف نبود.
بعد چندین دقیقه که کارشون تمام شد و خواستند بلد بشن، اون بنده خدا حاج اقا بهجت رو صدا میزنه و سلام میکنه ، ایت الله سرش رو بر می گردونه و به طرف میگه سلام، آقا #محمد_مهدی چطوره؟
طرف میگه، #محمد_مهدی کیه حاج اقا؟
ایت الله بهجت میگه پسرت رو میگم، پسری که تازه به دنیا اومده ، حالش خوبه؟ سلامته؟
اینجا بود که اون بنده خدا بهت و تعجب بهش دست میده که چطور ایشون از نیت من خبردار شد ؟
چطور فهمید من برای چه کاری سراغ ایشون اومدم؟
تو همین فکر و خیال ها بود که دید آیت الله بهجت رفتند، تازه به خودش اومد و فهمید اسم بچه رو باید #محمد_مهدی بگذاره.
✅ حاج اقا عسکری به اینجا که رسید به اقا هادی گفت، من هم پیشنهادم این است که اسم بچه خودتون رو محمد مهدی بگذارید، این اسم ترکیبی از اسم خاتم الانبیاء و خاتم الاوصیاء هست. برکت داره انشالله
🔰 اقا هادی به همسرش نگاهی کرد و...
( #ادامه_دارد ...)
#نویسنده :
#احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_هفتم
🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند چه قضیه ای رو خانم شما میدونه؟
گفت : شما برین ، کاریتون نباشه
🌀 حاج هادی و همسرش رفتن به آدرسی که آقای رحمتی داده بود، آخر یک کوچه بن بست ، سر کوچه یک مسجد قشنگ و زیبا داشت که بچه ها داشتن داخل حیاطش تنیس روی میز و فوتبال دستی بازی می کردن، هادی گفت اگه واقعا اینجا بتونیم خونه بگیریم عالی میشه، هم کنار مسجد هست، هم مسجدی که پر رونق هست و بچه ها هم داخلش فعالیت دارن
هیچ کدوم از خانه هایی که دیدیم تا الان، کنار مسجد نبودن
به آخر کوچه که رسیدن، مواجه شدن با یک خانه شیک و تمیز که طبقه دوم اون تازه ساخت بود ، زنگ طبقه بالا رو زدن، اما کسی در رو باز نکرد،
یه مرتبه نرگس خانم گفت هادی جان، فکر کنم طبقه بالا کسی ساکن نیست، چون پنجره ها اصلا پرده کشیده نیست ، زنگ طبقه پایین رو بزن،
هادی با تعجب گفت ، یعنی صاحب خونه خودش طبقه اول هست و طبقه بالا که نو و تمیز هست خالیه؟ مگه میشه؟
زنگ طبقه اول رو زد و یه خانمی با صدای گرم جواب داد کیه؟
آقا هادی گفت ما رو حاج اقای رحمتی فرستاده ، گفتن به شما بگیم که مهمان خدا هستیم.
تا این رو گفت، خانم رحمتی گفت خوش آمدین، منتظر شما بودیم، آقای رحمتی کلید بهتون داده؟ چون آیفون ما خراب هست و درب رو باز نمی کنه ، اگه نداده من بیام پایین باز کنم
حاج هادی گفت ، بله حاج خانم دادن، شما زحمت نکشید ، درب رو باز کردن وارد حیاط شدن، خانه ای تمیز که چندتا برگ پاییزی داخل حیاطش ریخته بود، یا یک حوض کم عمق که چند تا ماهی قرمز داخلش بازی می کردن و پله ای که از پایین تا بالای اون گل های رنگارنگ جلوه می کرد
خانم رحمتی که اومده بود روی پله ها ، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و رفت دست نرگس خانم رو گرفت و این زوج مومن رو برد داخل خانه.
🌀 هرچی خانم رحمتی گرم می گرفت و با اونها صحبت می کرد، هادی و خانمش تو بهت و تعجب بودن که قضیه چیه و این زن و شوهر برای چی دعوتشون کردن داخل منزل و از اونها پذیرایی می کنن
انگار خانم رحمتی فهمیده بود، بهشون گفت تعجب نکنین ، صبر کنین حاج اقا رحمتی بیاد خودش توضیح میده
شما فعلا پذیرایی کنین از خودتون
🔰 حاج هادی همین طور که داشت چایی و میوه می خورد نگاهی به دور و بر منزل هم انداخت و یه مرتبه توجهش به یک عکس جلب شد، یه پسر جوان و با چهره مذهبی ، روی حاشیه قاب عکسش هم یه نواز سیاه بود که نشون می داد فوت کرده.
اما کمی خجالت می کشید بپرسه این پسر کی هست ، منتظر موند تا خود صاحبخانه اگه صلاح هست بگه
❇️ سرگرم غذا خوردن و کمی حرف زدن با حاج خانم بودن که زنگ خانه به صدا در اومد ،
هادی فهمید آقای رحمتی هست و کلید هم نداره، بلند شد و رفت در رو باز کرد ، دید اقای رحمتی با یک جعبه شیرینی و چند تا نان به دست برگشته
تعجب هادی بیشتر شد! شیرینی دیگه برای چی؟
( #ادامه_دارد ...)
#نویسنده
#استاد_احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_هشتم
✳️ با هم وارد منزل شدن و نشستن ، آقای رحمتی گفت :
خب ، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه اره ، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده !
🌀 هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج اقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم!
🔰 حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت : ای بابا ، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت ، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده ، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی می بردن
❇️ حاج اقای رحمتی گفت : عزیز من ، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی ، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که !
هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج اقا، قصد بی ادبی نداشتم ، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین ، شایدم کمی می ترس...
حاج اقا رحمتی : ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
🔰 هادی : نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید ، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین
آقای رحمتی گفت : آها ، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد ، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم ، قابل وصف نیست هادی جان،
این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی ، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی، و چون تک پسر بود ، از سربازی معاف شد.
براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود ، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم
💠 رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود ، این عکس هم که می بینین ، آقا رضا ، پسر ما هست ، برای شب خواستگاریش هست این عکس،
هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون ...
آقای رحمتی شروع به گریه کرد ، دیگه گریه امانش نمی داد،
حاج خانم انگار صبور تر بود، گفت آره پسرم ، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی ، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند.
#ادامه_دارد ...
#نویسنده :
#استاد_احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_نهم
🔰 قبل از اینکه عقد کنه ، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن
🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت ، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم...
روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج اقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم
🔰 امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم ، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج اقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان (عج) کنیم
گفت چه درخواستی؟
گفتم بیا بریم حیاط ، زیر آسمون خدا ، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم ، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم ، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست ، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه
شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن ، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم
🌀 حاج اقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره ، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان (عج) برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد ، و آورد خونه
حالا هم قدم شما روی چشم ما
شما مهمان خدا هستین ، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین ، اسباب کشی کنین و ساکن بشین
✳️ هادی نگاهی به اقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟
شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟
شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟
🔰 حاج اقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟
شما بیا ساکن بشو
هرقدر دلت خواست پول پیش بده ، هرقدر هم دوست داشتی اجاره
اصلا نده
مهم نیست
ولی من میدونم اشتباه نکردم ، می دونم انتخاب بد نکردم ، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عج) خواستیم
#ادامه_دارد ........
#نویسنده :
#استاد_احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_یازدهم
💠 قال الصادق (ع) : لو ادرکته ، لخدمته ایام حیاتی .
از امام صادق (ع) سوال کردند که آیا قائم متولد شده است؟
امام در جواب فرمودند ، خیر ، اما اگر زمان او را درک می کردم، تمام عمرم را به او خدمت می کردم
🔰 حاج اقا دید که شانه های اقا هادی داره تکون میخوره و دستهاش رو گذاشته جلوی صورتش تا اشک چشم معلوم نباشه.
هادی دوباره به یاد نذری که کرده بود افتاد
نذری که فرزندش رو باید در راه مهدوی تربیت می کرد، هدفی که فرزندش خادم امام عصر (عج) بشه
🌀 حاج اقا اون شب این روایت رو بیشتر برای مردم توضیح داد و به مردم نشون داد که کار برای امام زمان (عج) اینقدر ارزشمند هست که حتی امام صادق (ع) هم چنین آرزویی دارد.
🔰 اون شب خانم رحمتی شام مختصری تهیه دید، اعتقادی به شام خوردن مفصل نداشتند ، همیشه هم اقای رحمتی به اقا هادی و خانمش می گفت اولا روایت داریم هیچوقت شام رو ترک نکنین حتی یک لقمه ، ثانیا سعی کنید شام رو هم زودتر بخورین و هم سبک تر، تا بتونین به راحتی قبل اذان صبح بلند بشین و با خدا راز و نیاز کنین.
شکم که پر باشه، هم احتمال داره نماز قضا بشه، هم اینکه عبادت واقعا حال نمیده !
راست هم می گفت اقای رحمتی، هم عبادت با شکم پر نهی شده، هم علم آموزی
✳️ از همون مسجد مستقیم رفتن طبقه پایین و شام رو چهار نفری با هم خوردن ،
آخر شب که شد آقا هادی به همسرش گفت از شعبه مرکزی بانک یه نامه اومده که به کارکنان بانک ، 50 میلیون وام 4 درصد بدن، نظرت چیه؟ بگیریم یا نه؟
نرگس خانم گفت: چرا نگیریم؟ می تونیم برای آقا #محمد_مهدی یه سیسمونی خوب و یه سری وسیله و لباس و... بگیریم.
حتما درخواست بده و بگیر ، این هم لطف خداست که تو این موقعیت و زمان ، به ما مرحمت کرده
💠 قبل اذان صبح خروس اقای رحمتی شروع کرد به ندا سر دادن ! اعتقاد داشتن خروس حیوان خوبی هست،تو خونه باشه خوبه، اقاهادی و همسرش هم بلند شدن برای اقامه نماز شب، نیم ساعتی به اذان مونده بود، فرصت داشتن و کمی قرآن هم خوندن
یه بار از حاج اقا عسکری شنیده بودن که ایشون مستقیما از ایت الله بهجت نقل می کردن که می فرمودند:
از توصیه های استاد ما ، حضرت سید علی آقا قاضی (ره) این بود که نیمه های شب با حالت محزون ، قرآن بخونید
بعد نماز صبح، اعمالی که نیت کرده بودن تا بچه به دنیا بیاد رو انجام دادن و اندکی استراحت کردند و بعدش اقا هادی رفت سر کار
✳️ طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه...
( ادامه دارد ...)
#نویسنده :
#استاد_احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_دوازدهم
🔰 طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دید صدای داد و بیداد یه پیرمرد کل بانک رو برداشته
دقت کرد دید یکی از اعضای مسجد محل خودشون هست که اتفاقا پدر شهید هم هست و در ماه مبارک رمضان ، ادعیه ماه رو با صدای قشنگ و محزون خودش می خونه
🌀 پیرمرد داد میزد و می گفت :
مگه نگفته بودین آخر این ماه درست میشه؟ پس کو ؟ چرا الان بازی در آوردین؟ میگین اعتبار ندارین؟ پس این همه پول چیه؟
چطور برای خودتون اعتبار و بودجه دارین؟ به ما بدبخت بیچاره ها که میرسه میگین پول ندارین...
خدا نگذره ازتون، خدا...
یهو قلبش گرفت ، همونجا کف بانک افتاد پایین، چند نفر از مشتری ها گرفتنش و روی صندلی نشوندنش، یه لیوان آب دادن دستش و کمی به صورتش پاشیدن ، حالش کمی بهتر شد
چشم هاش رو که باز کرد، حاج هادی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه
❇️ گفت چی شده پدرجان؟ چرا عصبانی میشی؟ نا سلامتی من اینجا کار می کنم، هم مسجدی ، هم محله ای ،
بگو مشکلت رو برطرف میکنم انشالله
✳️ پیرمرد و هادی کنار رئیس بانک بودن ،
پیرمرد گفت خوبی پسرم؟ اصلا حواسم نبود شما اینجا کار می کنی،
آقای رئیس بانک این چه وضعیه؟ شما بمن قول داده بودین که تا آخر این ماه وام من جور میشه، پس چرا الان میگین اعتبار نیست؟
چرا میگین نمیشه؟
رئیس بانک گفت دست ما نیست حاج اقا، از مرکز به ما دستور دادن، من شرمنده روی گل شمام
پیرمرد گریه کرد ، با اون سن و سالش ، جلوی چندتا کوچیک تر از خودش داشت گریه می کرد
💠 هادی گفت پدر جان ، وامت خیلی ضروری بود؟ برای چی می خواستی؟
گفت از ضروری هم ضروری تر !
برای جهزیه دخترم می خواستم، اگه الان وام نگیرم معلوم نیست چندماه دیگه قیمت ها چقدر بره بالاتر ، خودتون که می بینین قمیتها چطور هر روز دارن سر به فلک می کشن
✳️ تا گفت جهزیه ، هادی دلش ریخت
خودش این درد رو قبلا برای خواهرش کشیده بود، وقتی دقیقا خودش می خواست برای خواهرش وام جور کنه، اما نشد و خواهرش شرمنده خانواده شوهر شد و با چشم گریان عروسی گرفت
تو این فکرها بود که صدای پیامک موبایلش اونو سر جا آورد
پیامک رو که خوند ،دید دیگه اصلا ذره ای مکث جایز نیست،
سریع به پیرمرد اشاره کرد و گفت وام شما جور میشه تا اخر هفته ، غصه نخور
شماره کارتت رو بده ، خودم وام رو به کارتتون می ریزم، اقساط وام و... هم خودم بهتون خبر می دم
به هر حال شما پدر شهید هستید ، بالای سر ما جا دارین، من وام شما رو درست می کنم
پیرمرد که همینطوری هاج و واج مونده بود گفت چطور؟
همین الان همکار شما گفت نمیشه که
هادی گفت، نه حاجی جان، اتفاقا تازه پیامک اومد از مرکز که میشه ! درست شد، ضامن هم نمیخواد !
من تا آخر هفته وام رو می ریزم، شما هم اقساطش رو پرداخت کنین
🌀 انگار دنیا رو به پیرمرد داده بودن...
پیرمرد با کلی دعا و تشکر رفت ،
هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که...
( ادامه دارد ...)
#نویسنده:
#استاد_احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_سیزدهم
💠 هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که...
رئیس پرید توی حرفش و گفت این چه کاری بود که کردی آقا هادی؟
من تا حالا ازت دروغ نشنیدم
پشت سرت نماز می خوندم
برای چی به این پیرمرد بنده خدا دروغ گفتی؟
از کی تا حالا ابلاغیه های شعبه مرکزی با پیامک ابلاغ میشه و از کی به جای رئیس ، به دست کارمند میرسه؟
جریان اون پیامک چیه؟
✳️ هادی گفت چشم رئیس جان ، امان بده !
دیشب با خانمم راجع به این وام صحبت کرده بودم و راضی بود که بگیریم
بهش گفتم امروز اقدام می کنم
اومدم پیش شما برای پرکردن فرم درخواست که این قضیه پدر شهید پیش اومد
مشغول حرف زدن بودیم که خودتون مشاهده کردین پیامک اومد
از طرف خانمم بود
پیام داد که چی شد؟ وام رو ثبت نام کردی؟
منم دیدم الان وقتشه ، الان بهترین فرصت هست،
این شد که اون حرفها رو به پیرمرد گفتم
رئیس گفت درست حرف بزن ببینم چی میگی، یعنی چی؟
هادی: خب معلومه دیگه اقای رئیس، با پیامک خانمم یاد این افتادم که قرار بود درخواست وام بدم برای خودم، اما با دیدن نیاز این پدرشهید ، منصرف شدم و میخوام وامم رو که گرفتم بدم به ایشون
چون نیازش بیشتره
اشکالی داره؟
رئیس: خب ... خب... نه ، اصلا ، چه اشکالی ، صلاح کار خویش ، خسروان دانند
اما می گفتی خودت به این وام نیاز داری
هادی: من اره، نیاز دارم
اما برای خرید وسایل پسرم که داره انشالله به دنیا میاد می خواستم
ولی کار این پدر شهید فوری تر هست،
این بابا، پسرش رو برای حفظ اسلام و این کشور داده، بی انصافی هست من نخوام برای تشکر ازش، یک وام 50 تومنی رو بهش ندم، وسایل پسر منم جور میشه و خدا بزرگه
به قول سعدی :
همان کس که دندان دهد ، نان دهد
همون خدایی که ما رو داره صاحب بچه میکنه ، همون خدا هم پول سیسمونی پسر منم جور میکنه
💠 هادی: فقط آقای رئیس از بچه ها و کارمندها کسی نفهمه
همه چی طبق روال عادی
من وامم رو می گیرم ، با اسم و مشخصات خودم
فقط بعدش اون رو انتقال میدم به حساب این بابا
اقساطش هم ماهانه محترمانه ازش می گیرم
رئیس : خدا خیرت بده، چندتا کارمند مثل تو داشتیم، الان مشکلات کشور حل شده بود
✳️ هادی بعد ظهر رفت سمت خونه
تو دل خودش خوشحال بود که امروز دل یک نفر رو خوشحال کرد و نگذاشت پیرمردی شرمنده دخترش بشه
وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد ....
( ادامه دارد ...)
#نویسنده :
#استاد_احسان_عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani