eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
672 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام_مولای_مهربانم❤ هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم عهد میکنم با شما، هر روز که میگذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ باز هم ساعت دلم به وقت یادت کوک شد دلبر بےنشانم ؛ بهار یادت همیشه در وجودم سبز خواهد ماند برگرد .......... مولاجان امروز ، اگرچه دوباره چشم‌هایم از خواب برخواسته و ناکام ماندند؛ اما دل خوش شدم از اینکه یک روز ، به دیدارتان نزدیک‌تر شدم و شاید همین امید و آرزوے دیدار است ، که در این وانفساے بلا مرا به زندگے امیدوار کرده. دلتنگے این روزهاے من براے شما قابل وصف نیست من هر روز وعده آمدنتان را به دل بےقرارم مژده میدهم نمیدانم زمان ظهورتان را درک خواهم کرد یا نه؟ اماآقاجان اگر آمدے من نبودم حلالم کن.😔 در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟ ⭕️ عهد مؤمنین با (عج) 👤 ... نگاهت رو خرج کن اونطوری که امام زمان علیه السلام توقع داره درغیراینصورت قطعا در راه شیطان خرج میشه.دست همینجور پا همینجوروهمچنین افکارت،قدرتت،زبانت،کلامت و... ➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ❣رفیق ترینِ رفیقها، حضرت حجت (عج) 💜 داستان زیبای مردی که عاشق حضرت حجت -عج- بود 💞 دلمان را به آقا بدهیم...
4_5785226561510703868.mp3
3.27M
و تو تنهــا خورشیـ☀️ـدِ عالَمی! وای بر من، آنقدر به ستاره های دور و برم خو گرفته ام، که انگار اصلاً نمی بینمت! ✨تا دیـر نشـده... چشمانم را برای دیدنت بینا کن (یا ابن الحسـن)
💫🌸🌸🌸 خورشیدِ نجیبِ آسمان، معصومه(س) محبوبهٔ زینبی نشان؛ معصومه(س) تو فاطمهٔ ثانی و در حُجب و حیا؛ الگوی تمام دختران، معصومه(س)! پیشاپیش روز دختر بر همه دختران سرزمینم مبارک👏👏👏👏👏👏👏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_شصت وششم🌹 این داستان👈 محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ... توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ... پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... دارد........🍃
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به دخترانی که پدران‌شان رفتند تا دختران سرزمینم با آرامش روز دختر را جشن بگیرند.
ازامام زمان به:‌شیـعیـآن اگـر‌دعآ‌ڪنید برایِ‌دعایتان‌آمین‌میگویـم.. وچنانچه‌دعآنڪنید مـن‌برایتان‌دعا‌میڪنم.. برایِ‌لغزش‌هآیتان‌استغفـار‌میڪنم.. حتـی‌بـویِ‌شمارا‌دوست‌دارم..♥️ 🌱 |
مهدی جان... بـر درت اشـک و آه آورده ام هم سرشک خجلت و هم گناه آورده ام هـم گنـاه آورده ام هـم پنـاه آورده ام دیده از جرمم بپوش اشک و آهم را ببین دستـم بگیــر از پا نشستم یک عمر عهدم را شکستم
⚘﷽⚘ مولاےخوبم سلام چندیست که برایت سخن نگفته ام دلتنگت شده ام شرمسارم و دلشکسته آمده ام با کوله بارے از غم مرا مےپذیرے؟ آقاجان سیاهےگناهان،آسمان شهرمان را فراگرفته است دلهایمان مانندآسمان این شهرسیاه و کدر شده اند همه خسته اند هواےباریدن ندارے؟ سوالےذهنم را درگیرکرده است کودک که بودم قاصدکهایم را براےکه میفرستادم؟ شاید به نیت آرزوهاے بچگانه ام آنهارا به پرواز درمےآوردم یا شایدباهمان لحن کودکانه براےپدرم یا مادرم دعاے میخواندم و در آسمان رهایشان میساختم امابراےتو؟ براےتو نه نمیدانم... واژه ها درگیرم کرده اند قلم شرمساراست از براے غیر تو نوشتن روےنگاه کردن ندارم اما این تویےکه مهربانیت زبان زدآسمانها و زمین است این تویے که بخششت را حتے موران زمین وپرندگان آسمان هم میدانند حال برگشته ام با دلےشکسته که مهرغیرتورا درآن جاے داده بودم حال آمده ام با دستانےخالے و روےسیاه مولاےمن مگذار چشمانم براےکسےغیر تو بگرید مگذار قلبم براےکسے غیر تو بتپد بیا و صاحب این دل باش یا صاحب الزمان.... در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم.
معصــومه یعنــی فاطمه در قـالبــی دیگــر معصــومه یعنــی تار و پـودِ دیــن پیغمبــر میلاد پرخیر و برکت حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ_مهدوی 🎙استاد پناهیان 💢رابطه ویروس با اخرالزمان‼️ 💢فلسفه بلاهای چیست⁉️
₪◤~~~~~☆♥☆~~~~~◥₪ 💧 بودنِ مؤمن در ✔️این اندوه از نشانه های دوستی و علاقه به حضرت است. دلیلِ اینکه این کار از نشانه های اهل ایمان است، روایات بسیاری است که از امامان رسیده. روایاتی که بیان کرده اند از نشانه های یک فرد شیعه آن است که🔻 ☑️ در اندوه امامان ناراحت باشد و تردیدی نیست غیبت مولایمان و غم هایی که بر ایشان وارد میشود، از بزرگترین علل اندوه امامان است. ❤️ امام صادق (علیه السلام)فرمودند: شخصِ اندوهگین به خاطر ما (اهل بیت) که غم و اندوهش برای ظلمی باشد که بر ما وارد شده، نفس کشیدنش، تسبیح گویی است و ناراحتی اش برای ما، عبادت است. 📚 مکیال المکارم؛ اصول کافی ج۲ ❀ اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ❀
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_شصت وهفتم🌹 این داستان👈 رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما... از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...  اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ... لبخند تلخی زدم ...  تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ... دارد.......🍃
سلام مولای ما ، مهدی جان تو می آیی و صورت آفتابت تا ابد ما را بی نیاز می کند و طنین دلنشینت ، ترنم روح نواز حیاتمان می شود و عطر نفس هایت ، هوش از سر لحظه هایمان می برد ... تو می آیی و زندگی در سایه سار نگاهت ، تازه آغاز می شود و محبت و عدالت و صلح ، ساکن همواره ی زمین می گردد ... تو می آیی ای آخرین امید ... ... به همین زودی ... به همین نزدیکی ...
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ سالهاست نگاهم پشت پنجره اےکه متعلق به فرداست قاب گردیده وگردوغبارهجران برآن سایه افکنده عمرےاست که برای آمدنت بیقرارم. ببین ازفراقت سخت بارانیم ببین ثانیه ها چگونه ازهجرتوبغض کرده وبه هق هق افتاده اند. آقاجان حیف نیست ماه شب چهارده پشت ابرهاےتیره وپاره پاره پنهان بماند حیف نیست دیده راشوق وصال باشدولےفروغ دیده نباشد بیاوقراردل بیقرارم باش بیاوصداقت آینه رابه زلال آبےنگاهت پیوندبزن بیاتاسربه دامانت بگذارم وعقده هاےچندین ساله ام رابازکنم بیاتوکه معناےسبزلحظه هایے بیاتوکه ترنم الطاف حق تعالےِ بیاکه ازهجرت چون اسپندےبرآتشم یابن فاطمة الزهرا(س) کےطنین دلنوازانابقیه‌الله توازکعبه مقصودجانها رامعطرمینماید؟ کےکعبه به خودمیبالد وزمین برقامت دلربایت طواف عشق میگذارد. در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 حجاب در آخرالزمان 🍃 🌺امام علی (ع) فرمودند : در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛ جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند ( لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..) و از خانه با آرایش بیرون می‌آیند، اینها از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند .. و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال می‌دانند و (اگر توبه نکنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار می‌شوند .. 📚وسائل‌الشعیه ج ۱۴ ص ۱۹ ➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 های آخــرالزمان ❗️روایتی مهم از امام باقر علیه السلام: ظهور رخ نمی دهد مگر اینکه غربال شوید! 🔸استاد ➖➖➖➖➖➖➖
1_4970039101555212389_1397-3-23-16-40.mp3
2.12M
🎤استاد 💠یه جوری زندگی کن که آبروی امام زمان (عج) باشی مثل شهید که.... 🌹🍃🌹🍃
001.mp3
2.23M
⭕️ مناجات با امام زمان علیه السلام 👤 یک شب بیا به خانه ی من آشیانه کن دل را رها ز ماتم و حزن زمانه کن گفتم به دل که صبر نما می رسی به او گفتا برای دیدن او ترک خانه کن گفتم برای وصل نگارم کنم چکار؟ گفتا به تیر عشق هوا را نشانه کن گفتم حجاب بین من و او چه گشته است گفتا به غیر او همه دور از میانه کن گفتم به دل که خون شده ای از فراغ او گفتا مرا ز گوشه ی چشمت قواره کن گفتم اگر که حال دعایم شود نصیب گفتا دعا به جان امام زمانه کن گفتا دعا به جان امام زمانه کن علیه السلام
yeknet.ir_zamine_hafteghi_99.03.20_vahid_shokri.mp3
5.69M
(عج) 🍃بازم دلم گرفته هواییتم به والله💔 🍃ذکر لبم همینه أَيْنَ بَقِيَّةُ اللَّهِ
... 🍃مهم ترین موضوعی که سرنماز باید به آن فکر کنیم این است که خدا را چگونه ملاقات خواهیم کرد؟ لحظه ی ملاقات خدا مهم ترین و باشکوه ترین لحظه ی حیات هر انسان است،ملاقات خالق همه ی عظمت ها... هیچ لذتی بالاتر از دیدار خدای مهربان نیست،و هیچ عذابی بالاتر از قهر خدا و سخن نگفتن او با انسان نیست. لینک کانال : @Abbasse_kardani
درمحضرحضرت دوست
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_شصت وهفتم🌹 این داستان👈 رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صدا
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_شصت وهشتم🌹 این داستان👈یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...  چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ... همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...  خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ... برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...  من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ... با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...  نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...  هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ... پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... دارد.........🍃 لینک کانال : @Abbasse_kardani
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_شصت ونهم🌹 این داستان👈 مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ... اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ... - اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ... بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ... خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ... تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ... سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم... چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 100 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ... چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...  من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ... این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ... - خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در... شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ... دارد........🍃 لینک کانال : @Abbasse_kardani