🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_64
.از این حرفش خنده ام گرفت وگفتم:
_منم گاهی دستم از اختیارم خارج میشه یه کارایی میکنم.
داشتیم دو تایی می خندیدم که در باز شد و ارشیا با سلام بلندی وارد شد.
یه پیراهن آستین کوتاه قهوه ای تنش بود و شلوار کتون کرم پوشیده بود.
لبم و گاز گرفتم و نگاش کردم.
دلم یه جوری شد.
انگار یه دلشوره دائمی که مدتی کلافه ام کرده بود دست از سرم برداشت. ولی یه ثانیه نگذشته بود که
یادم اومد اخرین باری که همو دیدم چه حرفی بش زدم.
خیلی قبلا بم توجه می کرد با این گندی که زدم دیگه عمرا
تحویلم بگیره.
بیشتر آقایون براش بلند شدن. از خانما فقط من ازش کوچیک تر بودم.
به مامان نگاه کردم ببینم کمکی بم میکنه یا نه.
دونستم به احترامش بلند شم یا نه آخه تا اونجایی که یادم می امد مامان هیچ وقت برای هیچ مردی از جاش بلند نمی شد غیر بابا بزرگم.
منم هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که اون از در وارد شه و نشسته باشم.
ارشیا با همه سلام علیک گرمی کرد و تقریبا رسیده بود به ما. دیگه دیدم خیلی ناجوره نیم خیز شدم.
که ارشیا با اشاره دست مبل و نشونم داد و گفت: _خواهش می کنم راحت باشین.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_65
.فقط یه نیم نگاه کوتاه به لباسم انداخت و گذشت.
حالم گرفته شد.
این چرا اینجوریه؟نشستم سرم جام. آتنا ازم عذر خواهی کرد و رفت طرف
آشپزخونه.
ارشیا نشسته بود کنار ماکان و داشتند آروم آروم می خندیدن.
نگاهم چرخوندم دور سالن همه داشتن با هم صحبت می کردن. حوصله ام سر رفته بود.
اگه فامیلای خودمون بودن با کسرا یه کاری می کردیم بالاخره سر و صدای یکی در می اومد.
ولی اینجا خونه ارشیا اینا اونم بعد از نصیحتای آنی دست و پام بسته بود آنی گفته بود:
_سعی کن یه شب فقط یه شب عین آدم باشی و کاری نکنی.
در واقع اصلا دل و دماغ اینکه بخوام کاری بکنم نداشتم. فکر میکردم ارشیا بعد از دیدن من لااقل یه عکس العملی نشون بده ولی جوری نشسته بود که اگه می خواست منوببینه
حتما باید سرشو می چرخوند.
عصبی شده بودم که آتنا از راه رسید.
_ ببخشید تنهات گذاشتم. می خوای بریم تو اتاقم.
اینجا فکر کنم حوصله ات سر بره.
از خدا خواسته بلند شدم و دنبالش رفتم. اتاقش واقعا همون جوری بود که بابا می گفت اتاق دخترا باید باشه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_66
یه کاغذ دیواری یاسی داشت با گالی بنفش سرویس خواب و میزش هم لیموئی
بود.
یه قفسه پر از کتاب و عروسکای رنگا رنگ.
روی میزش یه لپ تاپ ملوس سفید رنگ بود که دلم براش پر کشید.ا
تاقش دقیقا نقطه مقابل اتاق من بود.
یه لحظه دلم خواست اتاق منم همین شکلی باشه. از سلیقه ای که به خرج داده بودن تو انتخاب رنگ و وسیله خوشم آمد.داشتم اتاقشودید می زدم که گفت:
_چرا نمی شینی؟
نشستم روی
تختش و موهامو از روی چشمم کنار زدم:
-اتاقت خیلی خوشکله ولی لپ تاپت خوشکل تره.
خندید:
-مرسی ولی لپ تاپ مال ارشیاس. من ازش قرض گرفتم. چون هنوز خودم نخریدم بابا بهم قولشو داده البته.
با شنیدن اسم ارشیا چشمام برق زد.
فکری کردم و با لحنی که سعی میکردم ناراحت باشه گفتم:
_داشتم دلمو صابون می زدم یه کم باش کار
کنم.
فورا بلند شد و لپ تاپ و آورد و گذاشت روی پام.
_بیا فعلا دست منه منم می تونم اجازه بدم یه چرخی توش بزنی.
روشنش کردم و گفتم
_بابا برای ماکان یه دونه از اون خوب خوباش گرفته چون کار گرافیکی میکنه باید همه
چیزش بالا باشه. ولی برا من از همین معمولیاس. تازه اونم به هزار شرط و شروط.
آتنا بلند شد و گفت:_ تا تو یه نگاه بش
می اندازی منم برم یه چیزی بیارم بخوریم.
با یه لبخند مهربانانه فرستادمش رفت.
ویندوز که بالا اومد انگار هیجان زده شده بودم. تمام افکار منفی و شیطانی داشت به سراغم می اومد دلم می خواست یه جوری بی اعتنایی های ارشیا
روجبران کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#سلام_مولای_مهربانم❤️
صبح میدمد ...
و همچنان ...
جای خالیات را ...
نشانمان میدهد...
سلام ...
حاضرترین غایب زمین
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌸
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
تو را باید هر روز
هر لحظه
هر ثانیه از خدا آرزو کرد.
تو را باید براے همیشه دید
براے همیشه خواست
و تا همیشه زندگے کرد.
تو جمعِ تمــامِ خوبےهایے
تو مهربانےامام رضایے
معرفتِ امام حسینے
و شجاعتِ حیدر ...
تو خــوب مطلقے
من خوبها را با تو مےسنجم
یعنی ؛ اگر تــو نباشے
هیـــچ چیزے در این دنیا خوب نیست.
زندگے فقط کنـــارِ یــار
کنــــارِ محبوب
کنارِ یوسف فاطمه(س) خــوب است
و بــدونِ تــو
دنیـا ارزش این همه فراق و سختے را ندارد...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#ازکویرخشکبردریاسلام✋
باران خانم:
💢🌾💢🌾💢🌾💢🌾💢🌾💢🌾💢
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ إنّی أسْألُکَ فیه ما یُرْضیکَ وأعوذُ بِکَ ممّا یؤذیک وأسألُکَ التّوفیقَ فیهِ لأنْ أطیعَکَ ولا أعْصیکَ یا جَوادَ السّائلین.
خدایا، در این ماه آنچه تو را خشنود می کند از تو درخواست می کنم و از آنچه تو را بیازارد به تو پناه می آورم و از تو در این ماه توفیق اطاعت و ترک نافرمانی ات را خواستارم، ای بخشنده به نیازمندان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بشارت عجیب
💚 سیدحسن نصرالله: آزادی قدس نزدیک است
دبیرکل حزبالله لبنان:
🔹نشانه هایی وجود دارد که احساس می شود آزادی قدس از هر زمانی دیگر بیشتر است.
🔹عادی سازی روابط با رژیم صهیونیستی هرگز نمی تواند پشتیبان این رژیم باشد.