🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_66
یه کاغذ دیواری یاسی داشت با گالی بنفش سرویس خواب و میزش هم لیموئی
بود.
یه قفسه پر از کتاب و عروسکای رنگا رنگ.
روی میزش یه لپ تاپ ملوس سفید رنگ بود که دلم براش پر کشید.ا
تاقش دقیقا نقطه مقابل اتاق من بود.
یه لحظه دلم خواست اتاق منم همین شکلی باشه. از سلیقه ای که به خرج داده بودن تو انتخاب رنگ و وسیله خوشم آمد.داشتم اتاقشودید می زدم که گفت:
_چرا نمی شینی؟
نشستم روی
تختش و موهامو از روی چشمم کنار زدم:
-اتاقت خیلی خوشکله ولی لپ تاپت خوشکل تره.
خندید:
-مرسی ولی لپ تاپ مال ارشیاس. من ازش قرض گرفتم. چون هنوز خودم نخریدم بابا بهم قولشو داده البته.
با شنیدن اسم ارشیا چشمام برق زد.
فکری کردم و با لحنی که سعی میکردم ناراحت باشه گفتم:
_داشتم دلمو صابون می زدم یه کم باش کار
کنم.
فورا بلند شد و لپ تاپ و آورد و گذاشت روی پام.
_بیا فعلا دست منه منم می تونم اجازه بدم یه چرخی توش بزنی.
روشنش کردم و گفتم
_بابا برای ماکان یه دونه از اون خوب خوباش گرفته چون کار گرافیکی میکنه باید همه
چیزش بالا باشه. ولی برا من از همین معمولیاس. تازه اونم به هزار شرط و شروط.
آتنا بلند شد و گفت:_ تا تو یه نگاه بش
می اندازی منم برم یه چیزی بیارم بخوریم.
با یه لبخند مهربانانه فرستادمش رفت.
ویندوز که بالا اومد انگار هیجان زده شده بودم. تمام افکار منفی و شیطانی داشت به سراغم می اومد دلم می خواست یه جوری بی اعتنایی های ارشیا
روجبران کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻