⭕️تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات -
3⃣قسمت سوم
🍃 حضرت از خيمه بيرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دَم كرديم به قدرى معطر و شيرين بود كه من يقين كردم، آن چاى از چایهاى دنيا نيست، آوردند و به من دادند.
🥣 من از آن چاى دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: «غذايى دارى، بخوريم؟» گفتم: «بلى نان و پنير هست.» فرمودند: «من پنير نمیخورم.» گفتم: «ماست هم هست.» فرمودند: «بياور.» من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل فرمودند.
🕋 سپس به من فرمودند: «حاج محمدعلى، به تو صد ريال (سعودى) میدهم، تو براى پدر من يک عمره به جا بياور.»
⁉️ عرض كردم: «اسم پدر شما چيست؟» فرمودند: «اسم پدرم "سيد حسن" است.» گفتم: «اسم خودتان چيست؟» فرمودند: «سيد مهدى.»
🔆 من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل باز كردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايى روى گونه راستشان قرار گرفته است. لبهايم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم.
🔰 پس از چند لحظه كه ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه كردم كسى را نديدم!
🌟 يك مرتبه متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيةاللَّه ارواحنافداه بودهاند، بهخصوص كه اسم مرا میدانستند و فارسى حرف میزدند!
❤️ نامشان مهدى بود و پسر امام حسن عسكری بودند...
✍ ادامه دارد...
📎 حکایات_و_تشرفات ؛ ویژهٔ #روز_عرفه
#عرفه
#رمی_شیطان_بزرگ
⭕️ تشرف خدمت آقاامام زمان در صحرای عرفات -
4⃣قسمت چهارم و آخر
🔰 نشستم و زارزار گريه كردم. شرطهها فكر میکردند كه من خوابم برده است و سارقان اثاثيه مرا بردهاند، دور من جمع شدند. اما من به آنها گفتم: «شب است و مشغول مناجات بودم و گريهام شديد شد.»
💠 فرداى آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند، من براى روحانى كاروان قضيه را نقل كردم، او هم براى اهل كاروان جريان را شرح داد و در ميان آنها شورى پيدا شد.
🌄 اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خوانديم. بعد از نماز با آنكه من به آنها نگفته بودم كه آقا فرموده اند: «فردا شب من به خيمه شما می آيم؛ زيرا شما به عمويم حضرت عباس (علیه السلام) متوسل میشوید» خود به خود روحانى كاروان روضه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را خواند و شورى برپا شد و اهل كاروان حال خوبى پيدا كرده بودند.
🌹 ولى من دائماً منتظر مقدم مقدس حضرت بقيةالله روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، بودم.
🌅 بالاخره نزديک بود روضه تمام شود كه كاسهٔ صبرم لبريز شد. از ميان مجلس برخاستم و از خيمه بيرون آمدم، ناگهان ديدم حضرت ولیّعصر (علیه السلام) بيرون خيمه ايستادهاند و به روضه گوش میدهند و گريه میکنند...
🔴 خواستم داد بزنم و به مردم اعلام كنم كه آقا اينجاست، ولى ايشان با دست اشاره كردند كه چيزى نگو...
◀️ و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چيزى بگويم. من اين طرف در خيمه ايستاده بودم و حضرت بقيةالله روحی فداه آن طرف خيمه ايستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گريه میکرديم و من قدرت نداشتم كه حتى یک قدم به طرف حضرت ولیّعصر (علیه السلام) حركت كنم.
◾️ بالاخره وقتى روضه تمام شد، حضرت هم تشريف بردند....
📚 برگرفته از: آثار و بركات حضرت امام حسين (علیه السلام)، ص ۲۳، قضيهٔ ۵
📎 حکایات_و_تشرفات ؛ ویژهٔ #روز_عرفه
#عرفه
#رمی_شیطان_بزرگ
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شالله روز ی ماهم بشود شهادت الهی آمین ودر مسیر مولایم اربابمان حضرت جانان بقیه الله العظم حضرت مهدی (عج) فدا شویم الهی آمین آمین
🔴 نایاب شدن آب بروی زمین...
🌕 آقا امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«هنگامی كه قائم عجلالله فرجه، به همراه يارانش قيام كرد، آبی كه روی زمين است ناپديد شود به طوری كه آبی يافت نشود. مؤمنان به درگاه خداوند ناله و فرياد كنند و از او درخواست كنند، خداوند متعال در آن هنگام آب گوارا را برای آنها ظاهر گرداند و ايشان از آن بياشامند، و بر مخالفين آنها نوشيدن اين آب حرام باشد.»
📗دلائل الإمامة، ج ۱، ص ۴۶۱
📗مدینة معاجز الأئمة...، ج ۶، ص۱۵۹
➖➖➖➖➖➖➖
🔴 عید قربان، زمینه ساز تربیت یاران امام زمان
🔹یکی از اعمال مستحب عید قربان، خواندن دعای ندبه است
🔹 این یعنی اگر می خواهید حضرت ولی عصر(عج) تشریف بیاورد و جهان را پر از عدالت، مهربانی و صمیمیت کند، نیازمند به نیرو است. حالا چه کسی می تواند نیروی کارآمد امام زمان(عج) باشد و او را در نهضت جهانی عدالت ورزی، یاری کند؟
🔹کسی که در عید قربان، هوای نفس، حرص، طمع و منفعتهای شخصی خود را قربانی کند. چنین شخصی که در عید قربان از سطح غریزه به فطرت الهی برسد و هوای نفسش را زیر پای ولیّ خدا، قربانی کند، به خیمه امام زمان(عج) راه پیدا میکند، جزء یاران ایشان میشود و در نهضت جهانیاش هم میتواند به او کمک کند.
🔹 نکته مهم این است که انسان در عید قربان، نه تنها قربانی می کند بلکه گاهی اوقات باید قربانی شود، چنین شخصی به درد امام زمان(عج) می خورد.
🔺 عید قربان می تواند علاوه بر کارکردهای فردی و اجتماعی، مثل یک کلاس تربیتی، زمینه ساز تربیت نیرو برای ظهور امام زمان(عج) باشد .
#حسن_ملایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نشانه_های_آخرالزمان
🔻دنیا دیگر روی آرامش نمی بيند‼️
روزهای سختتر ازاین درپیش داریم‼️
#رائفی_پور
➖➖➖➖➖➖➖
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_262
-پس پوشیدن این شال از کجا آب می خوره.
-اِ من چه میدونم. من به عمه ات گفتم حرفی به شیوا نزنه. گفتم پسره خیلی سخت گیره. خلاصه زیاد امیدوارش نکردم.
ترنج خون خونش را می خورد تمام امیدش این بود که عمه و شیوا چیزی از این ماجرا نمی دادند اه مهر ناز خانم چه اصراری داره حالا.
ترنج لبش را جوید و به سینی خیره شد. که صدای زنگ بلند شد. ترنج چشمانش را بست و چند نفس
عمیق کشید و همراه مادرش بیرون رفت.خانواده مهرابی رسیده بودند.
ترنج کنار مادرش به آنها خوش آمد
گفت.نگاه ارشیا بی قرار روی صورت ترنج نشست. ترنج داشت با آتنا رو بوسی میکرد.
چقدر با مادرش بحث کرده بود. نه می توانست به مهمانی نیاید و اگر می آمد معنی اش این بود که حرف مادرش را پذیرفته و برای دیدن دختر مورد نظرش می رود.مهرناز خانم با ذوق گفت:
-وای ترنج عزیزم چقدر ملوس شدی.
و او را در آغوش گرفت و نگاه سرزنش باری به ارشیا انداخت. دل ارشیا به اندازه کافی خون بود که با این حرکت مادرش بخواهد بدتر شود.
ارشیا با ماکان دست داد و رسید به سوری خانم. ترنج با آن لباس های دخترانه اش مثل عروسک کوچکی کنار سوری
خانم ایستاده بود درست همانطور که مهرناز گفته بود.
نگاهش را روی زمین دوخته بود.درست مثل همیشه که با ارشیا برخورد می کرد. ارشیا دلش خون شده بود برای یک نگاه ترنج. ولی ترنج سرسختانه مقاومت می کرد.
وقتی سلام و علیکش با سوری خانم تمام شد ترنج آرام سلام کرد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_263
-سلام خوش آمدین.
باز هم نگاهش پائین بود. ارشیا عادت نداشت به چهره ها خیره شود. ولی در مقابل ترنج انگار بی اراده بود. ماکان دست پشت ارشیا گذاشت و او را
به طرف پذیرائی هدایت کرد.
سخت بود دل کندن.خودش هم مانده بود که چرا؟
چه بلایی بر سرش آمده بود که ترنج برایش خاص شده بود. دختری با او احوال پرسی می کرد.
ماکان معرفی کرد.
-شیوا دختر عمه ام.
ارشیا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت.
-خوشبختم و گذشت.
ماکان با آرنج زد به پهلویش و گفت:
-حالشو گرفتی.
-به خدا ماکان از دست مامان دیونه شدم دیگه کار داشت به آق والدین و این چیزا می کشید که راضی شدم بیام.
-خوب بابا زودتر دست یکی شون و بگیر و خلاص دیگه.
ارشیا در حالی که با سر با بقیه احوال پرسی می کرد روی مبل نشست و بعد به ماکان نگاهی انداخت و گفت:
-بابا مگه کت و شلواره که با یک نظر انتخاب کنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_264
ماکان خم شد سمت ارشیا و زیر چشمی شیوا
را پاید و گفت:
-زیادم سخت نیست به جان خودت. حالا یه نگاه مهمونش کن بابا بدبخت ضایع نشه. فکر نکن کم
خواستگار داره. دستشم که تو جیب خودشه. الحمدا..ظاهرشم که خوبه. پس خیلی هم طاقچه بالا نذار.
-حالا من کی گفتم این بنده خدا مشکل داره. اصلا من...من خودم یکی و انتخاب کردم.
چشمهای ماکان گرد شد:
-خیلی نامردی کی؟
ارشیا کلافه به ماکان نگاه کرد و گفت:
-فعلا نمی تونم بگم..
- به خودشم گفتی؟
-نه بابا روحشم خبر نداره.
ماکان از گاردی که گرفته بود خارج شد و گفت:
-برو بابا من و باش گفتم معطل وقت محضری.
ارشیا پوزخندی زد و چیزی نگفت.ترنج با سینی چای از آشپزخانه خارج شد. قبل از انکه ماکان بلند شود کسرا از جا پرید و گفت:
-ای وای دختر عمو شما چرا با این حالتون.
ترنج میدانست که کسرا منظورش چیست.
ولی لبخندی زد و سینی را داد دست او وگفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ