🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_263
-سلام خوش آمدین.
باز هم نگاهش پائین بود. ارشیا عادت نداشت به چهره ها خیره شود. ولی در مقابل ترنج انگار بی اراده بود. ماکان دست پشت ارشیا گذاشت و او را
به طرف پذیرائی هدایت کرد.
سخت بود دل کندن.خودش هم مانده بود که چرا؟
چه بلایی بر سرش آمده بود که ترنج برایش خاص شده بود. دختری با او احوال پرسی می کرد.
ماکان معرفی کرد.
-شیوا دختر عمه ام.
ارشیا حتی نیم نگاهی هم نیانداخت.
-خوشبختم و گذشت.
ماکان با آرنج زد به پهلویش و گفت:
-حالشو گرفتی.
-به خدا ماکان از دست مامان دیونه شدم دیگه کار داشت به آق والدین و این چیزا می کشید که راضی شدم بیام.
-خوب بابا زودتر دست یکی شون و بگیر و خلاص دیگه.
ارشیا در حالی که با سر با بقیه احوال پرسی می کرد روی مبل نشست و بعد به ماکان نگاهی انداخت و گفت:
-بابا مگه کت و شلواره که با یک نظر انتخاب کنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻