↓°یلدای مهدوی*
*یلدا در راه است،*
*و سرما انگاری اراده کرده امسال کولاک کند...*
*زمستان میرسد...*
*و در آغازش یلدا خودنمایی کند اما کجاست دلی که درک حقیقت تلخ غیبتمان را کند؟*
*قرن هاست ماییم و ادعای انتظار اما اکثریت ما، تنها به دعای فرج و دعا در تعجیل ظهورش اکتفا کرده ایم....*
*غائبیم و از امام غائب میگوییم ،وایِ من؛ مگر جز این است که زمین هیچگاه بدون حجت خدا نمیماند پس چرا نمیخواهیم یک بار هم که شده :*
*✔️حاضری بزنیم؛*
*✔️سربازش شویم؛*
*✔️و یلدای سربار بودن را تمام کنیم و بوسه زنیم بر حضورش...**
*صدایش بزنیم و آقا جانمان جواب دهد:*
*آمدی تا بالاخره چشمهایت را از اشک گناهت پاک کنم؟*
یلدای ایرانی هر سال خیلی زود می رود زیرا پاسداشت آن را نکو انجام دادیم...*
*اما یلدای مهدوی باقیست تا دل به دل مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداده ایم...*
امام_زمان*
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_609
مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت:
-من دیگه می رم.
-کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت.
بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-نه ارشیا.؟
ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت:
-هر چی خانمم بگه.
مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد:
واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه.
ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند.
مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد:
-بازم ممنون آقای اقبال.
ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت:
-می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا
ماکان خالی.
ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت:
-منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری.
مهتاب فکری کرد و گفت:
-من میگم آقای رئیس.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_610
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
-پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره.
ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت:
-هوی درباره داداش من درست صحبت کن.
بعد هم با بدجنسی خندید و گفت:
-اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله.
با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند:
-چه خبرتونه دخترا تو خیابون.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت:
-وای ببخشید. یهو شد.
دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت:
-سوار شین.
*
ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت.
برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را
گرفت.
مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از
رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت:
-خوب آقا ارشیا حال و احوال؟
ارشیا خندید و گفت:
-چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_611
ترنج اخمی کرد و گفت:
من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی.
بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی.
ترن لب هایش را غنچه کرد و گفت:
-حالا که اینجور شد همرام نمی برمت.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
-کجا ان..شا..؟
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
-تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی.
نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت:
-ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم.
ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت:
-به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم میخواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم.
حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه.
ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟
یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او
خبر می داد؟ این منطقی بود؟
دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پسا
این حرف ها بیهوده بود.
نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد:
-اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کلیپ
🔰«این زندگی رو دوست نداریم»
👤 استاد پناهیان
💢 چه کسانی مخالف ظهور هستند؟
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
4_5911209479994614645.mp3
3.57M
⭕️صوت مهدوی
📝 پادکست «ضرورت الگو بودن حضرت زهرا در نگاه #امام_زمان»
👤 استاد ماندگاری
▪️ چرا برای هرکاری از یه جایی الگو میگیریم؟
⁉️ کدوم بخش زندگیمون با الگوگیری از حضرت فاطمه زهرا شباهت به فاطمه داره؟
#فاطمیه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲