🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_610
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
-پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره.
ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت:
-هوی درباره داداش من درست صحبت کن.
بعد هم با بدجنسی خندید و گفت:
-اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله.
با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند:
-چه خبرتونه دخترا تو خیابون.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت:
-وای ببخشید. یهو شد.
دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت:
-سوار شین.
*
ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت.
برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را
گرفت.
مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از
رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت:
-خوب آقا ارشیا حال و احوال؟
ارشیا خندید و گفت:
-چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻