🌷از امام صادق (ع) پرسیدند🌷
✅ یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت
.
🌸 حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
✅ پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
🌸 حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
📗( وسائل الشیعه/ج7 )
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم❤️
🦋در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
🌷این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
🌷به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...♥️
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔
روزی زن همسایه به در خانه ام آمد.
او زنی محجبه وزیبا رو بود
که هرچه یاد دارم هیچ یک از عزاداریهای امام حسین"ع" را بدون اشک وگریه نگذرانده بود.
وقتی به حیاط می آمد ومی نشست
طوری در زیر چادر گریه میکرد که گویی تازه یکی ازاعضای خانواده ش را از دست داده
خلاصه به دم در برای استقبال از او رفتم شرم سنگینی در چشمانش احساس کردم
از او پرسیدم خیر باشد این وقت صبح با این قیافه چه شده باصدایی پر از شرم جواب داد:
آمده ام حلالیت بطلبم 🥺
گفتم : چرا؟
گفت: من دیروز ناخواسته غیبت تورا کردم و دیشب خواب دیدم که مرده ام,🥺
وقتی به نزدیکی پل صراط رسیدم چندین ایستگاه بود که هر کدام مخصوص به یک گناه بود. 😭
یکی دروغ ,
یکی بد حجابی ,
یکی رضایت همسر,
یکی حلال وحرام و آخری
غیبت .
من همه را با آرامش رد کردم الا ایستگاه غیبت هرچه خواهش والتماس می کردم فایده ای نداشت.
می گفتند:
ما که نمی توانیم جای دیگران تو را ببخشیم,
توباید خودت از آن حلالیت بطلبی,
😭
این قدر التماس کردم که .....
ناگهان مردی خوش قامت🤔
با صورتی نورانی آمد وگفت:
من شفاعتش را می کنم.
آرام پرسیدم شما چه کسی هستید؟
فرمود: من حسین ابن علی"ع" هستم .
تو اینقدر در عزای من گریه کردی که من شرمم شد وساطتت را نکنم.🥰
من مات ومبهوت به ایشان نگاه می کردم بعد به من فرمود:
آب دهانت را بیرون بریز , من هم ریختم ,
آب به شکل جانوری زشت در آمد و فرار کرد تا اینکه از خواب بیدار شدم
😮🤔
و تا این موقع که به در خانه ات آمدم گریه می کردم که چطور با تو حرف بزنم , 😒
فقط التماس می کنم که از من بگذر ,
من هم وقتی حال اورا دیدم نتوانستم نبخشم بعد از رفتنش با خود فکر کردم ,😥
پس من که این همه به راحتی پشت سر همه حرف میزنم تکلیفم چیست؟😪.
همه همدیگر را حلال کنیم به خاطر امام حسین"ع" از هم بگذریم . 🥰
غیبت⛔️ نکنیم 😔😔
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_615
-خبرای خوب یه کاری داشتم باهات.
-چه کاری؟
-باید پاشی بیای اینجا عملیه
ابروی ماکان بالا رفت:
-رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست؟
-اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر.
ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت:
-به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه.
-خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه.
ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت:
-حالا چکار داری؟
-یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره.
ماکان کمدش را باز کرد و گفت:
-کجا بیام؟
-بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره.
ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت:
-اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم.
-نه کار واجبه زود اومدی ها
-باشه الان راه می افتم.
-راستی عشقت کجاست؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_616
ماکان پوزخند زد.
منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق
ارشیا شده.
چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد.
هنوز دوستان از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند.
فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند.
-پی زندگیش. کجا می خواستی باشه.
-بد حالت گرفته اس ماکان ها.
-رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا.
-باشه بابا. فعلا
-اومدم.
موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت:
-کجا؟
ماکان فقط یک جمله گفت:
-پیش دوستام.
برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد.
هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت.
سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد.
تا آپارتمان محسن راه زیادی بود.
برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید.
ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد.
تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود.
دست روی زنگ گذاشت.
به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید:
-به مهندس بیا بالا داداش.
ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود.
تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار
محسن و رامین کرد.
زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود:
-ببین کی اومده.
بعد رو به طرف خانه داد زد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_617
-بچه ها نیرو کمکی رسید.
ماکان با تعجب رفت تو.
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت:
-گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی.
-آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی.
ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت:
-دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه.
رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد:
-مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه.
محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت:
-لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو.
-بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه.
-وب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون.
بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت:
-داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن.
رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت:
-اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی.
ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت:
-چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالشه.
ماکان بلند شد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
#اجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
علی گوید
چگونه بدون تو زندگی کنم ای تمام زندگی ام؟
تمام زندگی مولا را گرفتند...
اما روزی خواهد رسید
که با پسرش مهدی انتقام میگیرد
وعده ی الهی است این انتقام
گفت:
صبر کن تا با مهدی ام انتقام بگیرم
#بحق_الزهرا_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
‼️صدقه برای سلامتی امام زمان ارواحنا فداه
در این شب و روز ها یادمون نره‼️
حجت الهی.mp3
8.22M
⭕️صوت مهدوی
🎵 پادکست «حضرت زهرا؛ حجت الهی»
🎙 استاد رائفی پور
▪️ تاییده امامت با حضرت فاطمه بود.
🔸 شباهت حضرت زهرا و حضرت مریم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️کلیپ «یه خبرایی هست»
👤 استاد پناهیان
🌷 اینا رسم خدا نیست که یه شهیدی رو مثل حاج قاسم سلیمانی رو شکفته کنه بین مردم
🔅 کمترین امکانات فراهم بشه خدا صدا میزنه مهدی من آماده شو...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات منتشر نشده از حال و هوای داخل هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی، از مداحی سیدرضا نریمانی در هواپیما تا خوشآمد گویی برج مراقبت به سردار...
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_618
_واقعا توجیه شدم.
رامین پوزخندی زد و گفت:
_خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟
ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
_حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق.
رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت:
_نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست.
_یاسین به گوش خر می خونم من.
رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت:
هخوب نخون مجبوری.
محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند.
ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با
تعجب پرسید:
_چه خبره اینجا؟
محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت:
-یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان از دوستای گل ما.
هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد:
-بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن
براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه
برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی.
بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_619
_بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن.
نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد.
اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود.
به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد.
معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد.
کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست.
محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت:
_بخور.
ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت:
-نمی خورم.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
-از کی تا حالا؟
ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت:
از وقتی به ارشیا قول دادم.
دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می
کند.
کلی شاکی شده بود.
ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند.
محسن زد به شانه اش و گفت:
-خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی.
حال ماکان داشت به هم می خورد.
دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره.
طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت:
_وایسا یک کار دیگه ام هست.
ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت:
-می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_620
-چی هست؟
-خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی.
اخم های ماکان در هم رفت.
-به همین سادگی؟
اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟
کامبیز براق شد.
-غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده.
ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود.
شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب.
بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند:
-تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم.
محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند.
ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری
داشت:
-ماکان چرا پاچه می گیری؟
ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت:
-از من می پرسی.
من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟
بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید:
-ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم.
ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت:
-این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟
-حالا!
طحالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
🌹هرچه عزت، آبرو دارم از آنِ ڪربلاست
🌹منبع الرزقم فقط از آستان ڪربلاست
🌹مرده را جان میدهد تڪبیرهاے مأذنه
🌹سور اسرافیل بخشے از اذان ڪربلاست
✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌹اللهم ارزقنا ڪربلا...
#صبحتون_حسینی❤
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
📌 هل من ناصر...
▪️ هل من ناصر امام را جز فاطمه کسی لبیک نگفت...
همه خواب بودند
هیاهوی کوچه
صدای در
حتی دود و آتش هم بیدارشان نکرد.
#فاطمیه