10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
#اجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
علی گوید
چگونه بدون تو زندگی کنم ای تمام زندگی ام؟
تمام زندگی مولا را گرفتند...
اما روزی خواهد رسید
که با پسرش مهدی انتقام میگیرد
وعده ی الهی است این انتقام
گفت:
صبر کن تا با مهدی ام انتقام بگیرم
#بحق_الزهرا_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
‼️صدقه برای سلامتی امام زمان ارواحنا فداه
در این شب و روز ها یادمون نره‼️
حجت الهی.mp3
8.22M
⭕️صوت مهدوی
🎵 پادکست «حضرت زهرا؛ حجت الهی»
🎙 استاد رائفی پور
▪️ تاییده امامت با حضرت فاطمه بود.
🔸 شباهت حضرت زهرا و حضرت مریم
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️کلیپ «یه خبرایی هست»
👤 استاد پناهیان
🌷 اینا رسم خدا نیست که یه شهیدی رو مثل حاج قاسم سلیمانی رو شکفته کنه بین مردم
🔅 کمترین امکانات فراهم بشه خدا صدا میزنه مهدی من آماده شو...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظات منتشر نشده از حال و هوای داخل هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی، از مداحی سیدرضا نریمانی در هواپیما تا خوشآمد گویی برج مراقبت به سردار...
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_618
_واقعا توجیه شدم.
رامین پوزخندی زد و گفت:
_خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟
ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
_حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق.
رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت:
_نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست.
_یاسین به گوش خر می خونم من.
رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت:
هخوب نخون مجبوری.
محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند.
ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با
تعجب پرسید:
_چه خبره اینجا؟
محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت:
-یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان از دوستای گل ما.
هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد:
-بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن
براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه
برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی.
بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻