eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
668 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه 🔴 سفیانی اونطور که باید خروج میکرد ، به برکت خون شهدای مدافع حرم دیگه اونطوری خروج نمیکنه ‼️ما بدترین حالت رو برای سفیانی در نظر گرفته بودیم و حالا با بشارت رهبری میشه فهمید مثل قبل نیست ... و خدا قراره ساده تر بگیره به بندگانش 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
⭕️ نجات شهید ثانی در بیابان توسط امام زمان ✍شهید ثانی به همراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه به جایی به نام رمله رسیدند. شهید خواست به مسجدی که معروف است به جامع ابیض برود، بخاطر زیارت کردن انبیایی که در آنجا مدفون هستند. پس دید که در، قفل است و در مسجد هیچ کسی نیست. پس دستش را بر روی قفل گذاشت و کشید. به اعجاز الهی در باز شد. او داخل شد و در آنجا مشغول به نماز و دعا گردید و بخاطر توجّه وی بسوی خداوند متعال، متوجّه حرکت کاروان نشد و از قافله جا ماند. پس متوجّه شد که کاروان رفته و هیچ کسی از آنها نمانده است. نمی دانست چه کار باید بکند و در مورد رسیدن به آنها فکر می کرد، با توجّه به اینکه وسایل او نیز بار شتر بوده و همراه کاروان رفته است. بنابراین شروع کرد پیاده به دنبال کاروان راه رفتن تا اینکه از پیاده راه رفتن خسته شد و به آنها نرسید و از دور هم آنها را ندید. وقتی در آن وضعیّت سخت و دشوار گرفتار شده بود ناگهان مردی را دید که به طرف او می آمد، و آن مرد بر سوار استری بود. وقتی آن سوار به او رسید گفت: «پُشت سر من سوار شو.» پس شهید ثانی را پشت خود سوار کرد و مثل برق در مدّت کوتاهی او را به کاروان رساند و او را از استر پیاده کرد و فرمود: «پیش دوستانت برو.» و او وارد کاروان شد. شهید می گوید: «در جستجوی آن بودم که در بین راه او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم.» 📚 منبع : نجم الثاقب 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَ
⭕️ درک ظهور و یار حضرت شدن 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود. 📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵ 🟠 متن وصوت سوره اسراء 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِ
درمحضرحضرت دوست
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید _مطمئن باش تقا
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️🌷قسمت ۵۵ و ۵۶ سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید _آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه با تعجب میگویم +شیشه ؟ سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشم‌هایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم . . . با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند _به به بلاخره بیدار شدی ؟! لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم . نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است . پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید _وقتی سرم تموم شد خبرم کنید به سمت مادرم بر میگردم . دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد _سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی گریه اش شدت میگیرد .گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد . با ترس میپرسم +چرا گریه میکنید ؟ سعی میکند خودش را کنترل کند _این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟. اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟ شانه بالا می اندازم +من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود . شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم _سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟ با خنده میگویم +منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟ _اولاً دور از جونت دوماً حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره . دوباره میخندم . تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .سوال ها مجدداً به ذهنم حجوم می آورند .خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم +من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟؟ نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید _۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم . ابرو بالا می اندازم +چه ربطی به آقا سجاد داره ؟ _آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم . بلافاصله سراغ سوال هایم میروم +مشکل پام چیه ؟ با شک و تردید نگاهم میکند _جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو درآوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات درآوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن . آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است‌ . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن ! چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود . با حزن میپرسم +چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟ سری به نشانه ی تایید تکان میدهد .متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد .گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ،انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند . _خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی نداره و فقط یه خراش سطحیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی . سر تکان میدهم .جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم +راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟ _خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه . حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را ازدستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند .من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم +بقیه کجان ؟ «اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود» فاضل نظری «ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمده ای ، مرحبا» سعدی
✔️قسمت ۵۷ و ۵۸ +بقیه کجان ؟ _مامان بابای من تا بیمارستان اومدن بعد رفتن . عمو محمود و خانوادشون هم یک ساعتی منتظر موندن ولی وقتی دیدن بیدار نمیشی به اصرار پدر و مادرت رفتن . ناراحتی را در چهره ی شهریار میبینم . انگار از اینکه خانواده اش نمانده اند ناراحت است . دلم برایش میسوزد او واقعا بی تقصیر است . +دست همشون درد نکنه . از طرف من از همشون تشکر کن تا بعدا خودم تشکر کنم _حتما این کار رو میکنم . کسی در میزند. با شنیدن صدا هر دو به سمت در برمیگردیم . شهریار بلند میشود _فکر کنم سجاد اومد خم میشود و آرام پیشانی ام را میبوسد ، لبخندی شیرین میزند و با محبت میگوید _مراقب خودت باش. من فعلا یک ساعت دیگه برای ترخیص برمیگردم . لبخند گرمی میزنم +باش پس منتظرم پتو را از روی تخت برمیدارد و روی من می‌اندازد. انگار میداند من جلوی سجاد معذب میشوم .لبخندم عمیق تر میشود +ممنون _خواهش میکنم وظیفس . در دل از داشتن همچین برادری ذوق میکنم . به سمت در میرود و در آخر میگوید _خدافظ +خدافظ بعد از خروج شهریار سجاد وارد اتاق میشود، روی صندلی مینشیند و کیسه ای پر از کمپوت و آبمیوه را روی میز میگذارد _سلام دختر عمو بهترید ؟ +سلام . ممنون بهترم .دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید بابت زحمات صبحتون هم ممنون . یک تای ابرویش را بالا میدهد _چه زحمتی من که کاری نکردم لبخند تصنعی میزنم +در هر صورت ممنونم سریع میرود سراغ اصل مطلب _خواهش میکنم .تعارف رو کنار بزاریم من منتظرم سوال هاتون رو بپرسید بعد از کمی مکث میکنم و میگویم +اولین سوالم اینه که چرا صبح جواب سوالام رو نمیدادید ؟ نفس عمیقی میکشد _چون بعضی از سوالاتتون طوری بود که اگه جواب میدادم نگران میشدید . نمیشد یکی رو جواب بدم دو تا رو جواب ندم ، بخاطر همین کلا جواب ندادم . با خنده میگویم _چه دلیل قانع کنده ای میخندد نگاهش را از من میدزدد و سر به زیر می اندازد . برای از بین رفتن این سکوت سنگین بقیه ی سوال هایم را میپرسم _چرا به بقیه انقدر دیر خبر دادید ؟ چرا از همون اول حداقل به خانوادم نگفتید ؟ _راستشو بخواید اوضاع پاتون خیلی خراب بود . وقتی خودم پاتونو دیدم ترسیدم چه برسه به اینکه خانوادتون بخوان ببینن .دلیل این هم که نمیذاشتم پاتون رو ببینید بخاطر اوضاع بدش بود . خودتون میدونید که همه ی مادرا چقدر براشون بچه هاشون مهمه.قطعا اگه خاله میومد بالا سرتون با دیدن پاتون نمیتونستن خودشون رو کنترل کنن و گریه میکردن اونوقت شما نگران میشدید . سری یه نشانه ی تایید تکان میدهم +درسته .چرا همون اول من رو نبردید بیمارستان . من تویه اون یکساعت داشتم از درد تلف میشدم . با شرمندگی سر به زیر می اندازد _خودتون که دیدید نمیتونستید پاتون رو تکون بدید بخاطر همین میترسیدم با کوچکترین حرکتی اوضاع پاتون وخیم تر بشه . برای همین صبر کردم تا شهریار بیاد و پاتون رو معاینه کنه . بابت اذیت شدنتون هم معذرت میخوام من قصدم کمک بود . کمی خودم را روی تخت جا به جا میکنم +این چه حرفیه شما ببخشید که من بهتون زحمت دادم لبخند کوچکی میزند و برای اینکه تعارف ها ادامه پیدا نکند جوابی نمیدهد +چطوری من رو پیدا کردید _قرار بود نهار بخوریم . من رو فرستادن تا از سوپرمارکت نوشابه بخرم . وقتی داشتم میرفتم تو مغازه صدای جیغ شنیدم . اومدم ببینم صدا مال کیه که شمارو دیدم +چطوری اون همه مدت کسی به نبود ما شک نکرد ؟ _به سوگل گفتم به بقیه بگه من یه جای قشنگ پیدا کردم بقیه عموزاده ها هم بیان اونجا یکم سرگرم بشیم .البته خودشون شک کرده بودن چون اصلا بهونه ی خوبی نیاوردیم ولی توی اون زمان کوتاه همین بهونه به ذهنمون رسیده بود +دیگه سوالی به ذهنم نمیرسه بلند میشود _پس با اجازتون من برم . اگه بعدا براتون دوباره سوال پیش اومد من پاسخگو هستم . خاله هم پشت در منتظر من بیام بیرون تا بیاد پیش شما . +اختیار دارید . بفرمایید سر تکان میدهد _خدافظ +خدانگهدار به محض خروج سجاد مادرم با چهره ای نگران دوباره وارد اتاق میشود . با آرامش لبخند میزنم تا خیالش را راحت کنم «محمل بدار ای ساربان ، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان، گویی روانم میرود» سعدی «نشو محبوب آن یاری که خود یاری کسی باشد نرو بالای دیواری که دیوار کسی باشد» یاسر قنبرلو
✔️قسمت ۵۹ و ۶۰ +راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار بهم گفت اینجاست _بیچاره میخواست بیاد تو اما خیلی خسته بود دیدم تا بخواد صبر کنه سجاد بیاد بیرون خیلی اذیت میشه فرستادمش با شهریار بره . نگاهی به ساعت می اندازم . عقربه ها ۲ شب را نشان میدهند +کاره درستی کردید . حالا چرا با شهریار فرستادید بره ؟ _آخه شهریار داشت میرفت خونه آقا محمود یک سری وسایل پیک نیک رو بیاره دیگه سوگل رو هم فرستادم باهاش بره . البته سوگل قبول نمیکرد میگفت بزارید نورا رو ببینم بعدا با سجاد برم ولی من اصرار کردم قبول کرد بره . بی اختیار لبخند میزنم .خدا میداند در دل سوگل چه خبر است ، حتما در تمام طول مسیر سرخ و سفید شده . +حالا من کی مرخص میشم ؟ غم در چشم مادرم مینشیند _فردا لبخند محزونی میزنم +چه بد ؛ دلم میخواد زودتر از اینجا برم با صدای باز شدن در سرم را بلند میکنم . پرستار با رویی خندان وارد اتاق میشود .به سرم اشاره میکند و با خنده میگوید _خوبه مامانت به فکرته وگرنه تا موقع ترخیصت نمیگفتی بیام سرم رو در بیارم به کل فراموش کردم به پرستار خبر بدهم . نگاهی به سرم میاندازم ، تقریبا تمام شده و قطرات پایانی اش در لوله جاری هستند . پرستار سوزن را از دستم بیرون میکشد _محکم جای سوزن رو فشار بده که خون نیاد به پیروی از حرف پرستار دستم را ردی جای سوزن میگذارم و فشار میدهم .روبه مادرم میگویم +شما که تو اتاق نبودین از کجا فهمیدین سرمم تموم شده ؟ _دیدم سه ربعی گذشته گفتم حتما تموم شده بخاطر همین قبل از اینکه بیام تو اتاق به پرستار خبر دادم . . . چشم هایم را باز میکنم و دوباره به ساعت نگاه میکنم .ساعت از ۵ صبح گذشته اما خواب به چشم هایم نیامده است . مدام در افکارم غرق میشوم و به اتفاقات صبح فکر میکنم .چقدر همه امروز متفاوت بودند ، در موقع سختی همه عوض میشوند . هیچوقت فکر نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سر پیچی کنم . برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم . چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم . لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکنم دیگر به سجاد فکر نکنم .کل شب را داشتم به او فکر میکردم . امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست . این فکر ها من را میترساند . میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم پیش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم هایم را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم . . . . بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم .دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم . . . . نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم .در را آزام هل میدهم و وارد میشوم .پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید _سلام ؛ بفرمایید خوش آمدید . نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم +سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟ لبخند تصنعی میزند _بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟ کمی فکر میکنم +مجلسی باشه بهتره سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد .با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد .بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم . «تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد» عماد خراسانی «تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟ بروی دور شوی قصه و رویا بشوی ؟» احسان نصری ✔️ادامه دارد....
✔️قسمت ۶۱ و ۶۲ بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود . کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم .از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم . تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم +الو صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد _الو نورا . تروخدا کمکم کن ! صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدا را تشخیص بدهم . با استرس میگویم +ببخشید به جا نیاوردم ؟ بغض میترکد و با گریه میگوید _منم نازنین تروخدا کمکم کن زیر لب زمزمه میکنم +نازنین ؟ تازه او را بیاد می آورم +چی شده ؟ _اینا منو گرفتن تروخدا.... صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد _خوب گوش کن ببین چی میگم .اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده . قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود .چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟ چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟ اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟ آن مرد که آدرسی به من نداده ! به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام . سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مرد تماس بگیرم اما قبل از اینکه دکمه‌ی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست. پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم . صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم . پیام از شماره ناشناسی هست . در پیام آدرسی نوشته شده . مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید _{فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی} برای چند لحظه مغزم قفل میکند . قطع به یقین پیام از طرف آن مرد است . سریع به شماره زنگ میزنم اما رد تماس میزند . چند بار دیگر هم این کار را تکرار میکنم اما باز هم رد تماس میزند . عصبی از پاساژ خارج میشوم و بدون در نظر گرفتن جوانب تاکسی دربستی میگیرم و به سمت آدرس حرکت میکنم . درست است که از نازنین خوشم نمی آید اما نمیتوانم بگذارم بخاطر من آسیب ببیند . از شهر خارج میشویم و بعد از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم . به مکان خاکی و خالی از هر چیزی میرسیم که جز یک ساختمان نیمه کاره و متروکه چیز دیگری در اطراف دیده نمیشود . حتی ساختمان در هم ندارد ! بعد از حساب کردن کرایه با قدم هایی آرام به سمت ساختمان میروم . چرا بی گدار به آب زدم ؟ چرا با کسی مشورت نکردم ؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد ؟ اما بعید میدانم التماس های عاجزانه نازنین دروغ بوده باشند دوباره سوال های مختلف در مغزم تاب میخورند . از این همه بی‌فکری ام به حال خودم تاسف میخورم . روبه روی ساختمان می ایستم . بین رفتن و نرفتن مانده ام . عقل میگوید نرو خطرناک است اما دلم میگوید برو ممکن است نازنین آسیب ببیند . دل به دریا میزنم و تصمیم به رفتن میگیرم . اما قبل از رفتن به هشدار عقلم گوش میکنم و موبایل را از کیفم در می آورم و شروع به نوشتن برای شهریار میکنم _{سلام شهریار . دو ساعته دیگه به خونمون زنگ بزن اگه کسی ازم خبر نداشت به آدرسی که این پایین میفرستم تنهایی بیا} دکمه ی ارسال را میزنم و موبایل را سر جای قبلی اش برمیگردانم . شهریار تنها کسی ست که میدانم زودتر از دوساعت نمی آید اگر به بقیه بگویم هول میکنند و زودتر از موعد میایند . نفس عمیقی میکشم و وارد ساختمان میشوم . پله ها را آرام یکی پس از دیگری طی میکنم و به طبقه ی اول میرسم . در باز میشود انگار کسی پشت در ایستاده . با پاهایی لرزان از پاشنه ی در عبور میکنم که یکهو پارچه ی سفیدی روی دهانم قرار میگیرد . نازنین را میبینم که خندان من را نگاه میکند و تا میخواهم جیغ بکشم از حال میروم . چشم هایم را آرام باز میکنم . کمی گیج و منگ هستم . همه چیز در ذهنم تداعی میشود . نگاهی به خودم میاندازم . پاها و دست هایم بسته شده اند . با صدای پوزخندی سر بلند میکنم . نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . «ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم» مولانا «زِ تمام بودنی ها تو فقط از آن من باش که به غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد» حسین منزوی
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
♥ قد کشیده ایم به اعتبار تشعشع مهربان تو زنده ایم به برکت حیات بخش تو دلخوشیم به یمن نگاه امیدبخش تو همچون گل های آفتابگردان، روی دل های منتظر و بیقرار ما؛ به هر سویی که یاد و نام توست میچرخد... ما با تو زنده ایم... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
عطر نفس تو را دعا خوش کرده سجاده و عطر ربنا خوش کرده طومار یهود را به هم می‌پیچد این چفیه که بر دوش تو جا خوش کرده «لبیک یا خامنه ای»
موانع ظهور .mp3
1.7M
🔊 📝 «موانع ظهور» 👤 استاد 🔺 می‌دونی چرا ظهور شکل نمی‌گیره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه ✅طوفانی‌در‌راه‌است 🔸کمربندها را محکم ببندید 🔸کار تمام است خواهید دید 🛑 خبری در راه است 👤حاج حسین یکتا 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️فتنه فلسطین، آخرین فتنه قبل از ظهور است. ✍️ فتنه فلسطین، فتنه ای است که از سرزمین شام شروع میشود. در نتیجه، آشوبی به پا میشود که در زبان روایات به «فتنه فلسطین» از آن یاد شده، آشوبی که منطقه شام در اثر آن، همچون آب درون مَشک به هم میخورد. ‼️ شامات در آخرالزمان کجاست؟! 📜 روایات، فتنه ویژه ای را در سرزمین شام یادآوری میکنند. شام فقط سوریه و دمشق نبوده بلکه ( تمام سرزمین سوریه و شمال غربی عراق ، اردن ، جنوب ترکیه ، فلسطین اشغالی و لبنان ) را شامل میشده است. 👈🏼هم‌اکنون هم در این مناطق شاهد جنگ و درگیری هستیم. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قبل از ظهور نابودی اسرائیل ⚠️ طبق آیات سوره اسراء و احادیث متعدد، یهو.دیان مفسد آخرالزمان در فلس.طین تجمع دارند شیعیان و مسلمانان، طرف جن.گ با یهو.د قبل از ظهور خواهند بود. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید | سراشیبی افول 👤تحلیل استاد مهدی طائب از عملیات بی‌سابقه نیروهای فلسطینی چه پیام‌هایی داشت؟ زوال رژیم صهیونیستی خیلی سرعت پیدا می‌کند و از این پس خواهیم دید «يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنينَ» اتفاق خواهد افتاد 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ صد هزار رزمنده، منتظر اشاره فرمانده 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
درمحضرحضرت دوست
✔️قسمت ۶۱ و ۶۲ بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم .بعد از چند ثانیه دوباره صدای زن
🌱قسمت ۶۳ و ۶۴ نازنین دور تر از من روی اپن نشسته و با تمسخر من را نگاه میکند . نگاهم را دور تا دور خانه میچرخانم . برعکس ظاهرش داخل واحد ساخته شده و مرتب است . خانه حدود ۷۰ متر است و همه جای آن را خاک گرفته . نگاهم را از خانه میگیرم و دوباره به نازنین میدوزم . پس حق با عقلم بود نازنین فکرهای شیطانی در سر داشته . با صدایی گرفته میگویم +عقلم بهم گفت کار خطرناکی میکنم ولی بهش اعتنا نکردم . بلند قهقهه میزند .این کارش عصبی ام میکند .نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکند لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه ی لبش جا میدهد _تو خیلی ساده ای . در واقع خیلی بی عقلی .با این سن کمت پاشدی اومدی خارج از شهر کسی رو هم همراه خودت نیاوردی که مثلا منو نجات بدی ؟ دوباره میخندد. با نفرت نگاهش میکنم +تو از سادگی من سو استفاده کردی _درسته. تو واقعا احمقی.وقتی رسیدی اینجا با خودت فکر نکردی تو یه همچین جایی اصلا موبایل آنتن نمیده ؟یا اینکه من تلفن عمومی از کجا گیر آوردم ؟ یا مثلا چرا کسی باید منو گروگان بگیره بخاطر تو ؟اصلا بر فرض که منو گروگان گرفته چرا باید منو ببره کنار تلفن عمومی در ملا عام ؟ سرم را پایین می اندازم و برای خودم تاسف میخورم . حق با اوست تمام حرفهایش درست است . نمیخواهم در برابرش کم بیاورم . سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بحث را عوض کنم +دست و پامو باز کن پوزخند میزند _چشم ! امر دیگه ای نیست ؟! چشم غره ای میروم و سرم را به سمت مخالف برمیگردانم . با لحن بدی میگوید _بهم گفته بود خیلی پرویی ولی فکر نمی‌کردم انقدرا هم پرو پاشی . به اجبار نگاهش میکنم +کی بهت گفته بود ؟ _بعدا خودت میفهمی با تمسخر نگاهم میکند و به در اشاره میکند _البته اگه زنده از این در بیرون بری . میدانم حرف هایش واقعیت ندارد و برای ترساندن من است . سیگاری از جیبش بیرون میکشد و روی لبش میگذارد با کنایه رو به من میگوید _فندک داری ؟ دندان هایم را روی هم میسابم و جوابش را نمیدهم . پوزخند بلندی میزند _ببخشید حواسم نبود املی و سیگار نمیکشی تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم . بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است . از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند . فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند .سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند . _چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟ با قدم هایی ارام به سمتم می آید .رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد _بیا تو هم امتحان کن سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم +بکش کنار دودش خفم کرد سیگار را دوباره روی لبهایش میگذارد و شانه بالا می اندازد _خب نخواه به درک پشت چشمی برایش نازک میکنم . بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم +نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟ _نه +چرا ؟ به سمتم حجوم می آورد _به تو چه بی تفاوت نگاهش میکنم .انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم .نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد _تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟ +نه سر تکان میدهد _خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی . در دل میگویم +چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم اما چیزی به زبان نمی آورم . پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند . با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم +چیکار داری میکنی ؟ سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند . شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود . وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم +تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی . «به گمانم همدان دل به کسی باخته است که علیصدر چنین در دل خود میگرید» میثم بشیری «نذر کردم گَر ببینم روی زیبای تو را یک صد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم» محمود احمدوند
💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ |🇮🇷•⃢ ⃟ ⃟🇵🇸| ۞ زمیـنه‌سـازان ‌ظهور إِمٰام‌زمــٰان «عجّل‌اللهُ‌تَعالیٰ‌فرجهُ‌الشریف» ۞ ⚬➜eitaa.com/joinchat/2894200867C019283324b 🕊🌷میدان صراط مستقیم، شهدایی eitaa.com/joinchat/2989097085C365f5aeaf6 🕊🌷لوازم خانگی اقساطی گل نرگس eitaa.com/joinchat/1059389634C44fd4a1ab9 🕊🌷سیسمونی های نمدی و مخمل جذاب علوی eitaa.com/joinchat/3593535506Ca3dc88e845 🕊🌷دختران هم وطنم سوال دارید eitaa.com/joinchat/534446203C417928c29c 🕊🌷رهپویان حفظ قران کریم eitaa.com/joinchat/2347696277C2088fadade 🕊🌷فَدایِ‌پِدَر‌بِه‌عِشقِ‌مادَر eitaa.com/joinchat/1496842358C0a90445326 🕊🌷ســــــربــــازولایـــــــــــت eitaa.com/joinchat/1481179186C54359cadf9 🕊🌷کانال موعود12 مهدویت eitaa.com/joinchat/3857842179C90cde6e650 🕊🌷در محضر حضرت دوست eitaa.com/joinchat/3471376384C12b23ccf45 🕊🌷راهیان شلمچه eitaa.com/joinchat/2743402551Cae912c0b47 🕊🌷شهید مدافع حرم که عنایت امام رضا بود eitaa.com/joinchat/3425501184C41377efbda 🔵: ویژه متاهلین🔞 سوالاتی که خجالت میکشی از مشاور بپرسی🙈👇🏼 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008 اینجا حیا رو کنار بزار و آموزش ببین👆 🌷❤️ بزرگترین کانال تخصصی و بهمراه آموزشی حرفه ای کانال داری eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ و پربازده ترین تبادل لیستی شبانه eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
❤ هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم عهد میکنم با شما، هر روز که میگذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺برید یه گوشه بشینید ببینید و یه دل سیر گریه کنید😭 یا صاحب الزمان آجرک الله 😭 🇸🇩
⚫️ پرچم سیاه برای اولین بار در تاریخ بر فراز حرم امام رضا در ایران به اهتزاز درآمد😔
به کدامین گناه؟؟؟ 😭😔 تصاویری از کودکان بی گناه غزه 😭😭😭 #بیمارستان_المعمدانی🏴 #طوفان_الأقصى #فلسطین