eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
670 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
درمحضرحضرت دوست
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_نهم۸۹ 👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》 ــــــــــــــ
🔻 ۹۰ 👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست🔑 ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... اینجا چه خبره❓ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده😡 ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ...⚡️ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ... کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم 👂... 🔹مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی❓ ... پوسترت❓ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... ⭕️بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه❓ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... ▫️پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه‌اش زیر تخت بود... دستش رو می‌کشیدم ... التماس می‌کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...😔 مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست 🌹... این کار رو نکن ... و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می‌کشید ... که پاره‌شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی‌گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من😭 ... چهار تکه‌شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله‌های گاز ...🔥 🔻پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا🌹 جلوی چشمم می‌سوخت ...🔥 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ لینک کانال : @Abbasse_kardani
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.» دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.» خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟» بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟» خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.» ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟