#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_ششم
رفتم هتل ... اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم ... و مهمتر از همه ... دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم ...... برای همین خیلی زود به کار پاره وقت پیدا کردم ...
پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی دانشگاهی کار سختی نبود ... به اتاق کوچیک هم کرایه کردم .. و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم...
مادرم با اشک بهم نگاه می کرد ... رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم ...
شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه ... من هم هنوز دختر کوچیک شمام ... و تا ابد هم
دخترتون می مونم ...
مادرم محکم بغلم کرد...
تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس
زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ ...
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم ...
-مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟...
چی میگی آنیتا؟ ... چقدر خدا رو باور داری؟ ... آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ ...
خودش رو از بغلم بیرون کشید ... با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد...
مطمئن باش مادر ... خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد ... همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم ...
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید ... مادرم راست می گفت ... من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم ... اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود ... دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش...
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن ... اما خیلی زود جا افتادم ... از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم ... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم ...
ادامه دارد. . .
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
فاطمه سادات: حنانه
-میشه این اسم به من نگی 😡😡😡
فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-میشه دست از سرمن برداری
فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع)
-حسین کیه ؟😕😕😕
فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد
فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد
دوست دارم باهم دوست باشیم
-وای دست از سرم بردار
عجب گیری کردما
چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود
فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن
منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم
رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب
اما.......
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
6⃣#قسمت_ششم
🏴پرتوچهارم🏴
💢 تو نیز دل 💕نگران از جا بر مى خیزى و از #شکاف خیمه🏕 بیرون را #نظاره مى کنى....
افراد، همه #خودى اند اما این وقت شب🌙 درکنار خیمه تو چه مى کنند ⁉️پاسخ را #حسین به درون مى آورد:
🖤خواهرم ! اینها #اصحاب من اند و سرشان ، #حبیب_بن_مظاهراسدى است . آمده اند تا با تو بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم #رسول االله ایستاده اند.
💢 چه بگویم ⁉️
چه #دریافت_روشنى💥 دارد این حبیب !... دین را چه خوب شناخته است... بى جهت نیست که امام لقب #فقیه به او داده است . اسم حبیب اسباب #آرامش_دل 💓است . وقتى #خبر آمدنش به کربلا را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى :
سلام مرا به حبیب برسانید.
🖤حسین جان ! بگو که زینب ، دعاگوى🤲 شماست و برایتان #حشر با رسول االله را مى طلبد و تا ابد #خیر و #سعادتتان را از خدا مسالت مى کند.
همین که برادر، #عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، شمشیر🗡 پیامبر را در دست بگیرد و به سمت #سپاه دشمن👹 حرکت کند
💢کافیست تا #غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى #مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت وتنهایى جاودانه پدر، از #اعماق جگرت سر باز کند.اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد،
تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل #سیاهدلانى که به خون سرخ💔 او تشنه اند،
🖤لب به موعظه مى گشاید:
مردم ! در #آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه #حق_شمابرمن است به جاى آورم که #موعظت شماست و #اتمام_حجت بر شما... درنگ کنید تا من ، انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و #تصدیقم کردید و با من از در #انصاف درآمدید خوشا به #سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است.
💢 اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام #قوا و شرکاء خود را به کار
گیرید، به #مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن✨ و بى ابهام گام مى زنید.
🖤به هرحال #ولایت من با خداست و #پشتیبان من اوست . هم او که #کتاب📚 را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت.
#بندگان خدا! تقوا پیشه کند و از #دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى بهتر از #پیامبران براى بقا و شایسته تر به رضا و راضى تر به قضاء؟!
💢 اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى #فنا آفریده است.
تازه هاى دنیا کهنه است ، #نعمتهایش فرسوده و متلاشى شده و روشنایى سرورش ، تاریک 🖤و ظلمت زده.
دنیا، منزلى #پست و خانه اى #موقت است . کاروانسراست..... پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند #رستگارتان کند...
🖤 او چون طبیبى که به #زوایاى وجود بیمار آگاه است ، مى داند که مشکل این مردم ، مشکل #دنیاست ، مشکل علاقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى .
فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به #خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا 🕋مى تواند، پشت #عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد.
💢 فقط از یاد بردن #خدا مى تواند #حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن ✨خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد... و تو از #شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او #حمله_ور شود...
#ادامه_دارد......
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_ششم
درباره یمانی
۱_ «قیام یمانی» یکی از نشانه های حتمی ظهور است،
قیامی فضیلت محور و اصلاح گر که بر کمک به او تاکید شده.
۲_در برخی روایات، قیام و جنبش یمانی تایید و از آن جانب داری شده، لذا این دیدگاه که ((حرکتهای اصلاحی در عصر غیبت، محکوم به شکست و برخلاف میل اهل بیت است)) پذیرفتنی نیست.
۳_وجودِ ویژگیهای مثبت در شخصیت یمانی و تکریم و تجلیلی که در روایاتِ معصومین علیهم السلام از او شده، می تواند انگیزه ای باشد برای وسوسه شیادان و فرصت طلبانی که [برای جلب عواطف و احساسات مذهبی مردم] از آن سوء استفاده کنند.
لذا این احتمال وجود دارد که افرادی خود را یمانی معرفی کنند!
نمونه های از مدعیان دروغین یمانی!
۱_عبدالرحمن بن اشعث
۲_یزید بن ملهب
۳_عبدالرحمن بن محمد
۴_عبدالرحیم بن عبدالرحمان
۵_احمد حسن یمانی: متولد ۱۹۷۳ میلادی، کسی که نَسَبَش از قبیله صیامر است، او سید نیست اما عمامه سیاه بر سر گذاشت!
از طرفی خود را مردی بی ادعا، ساده و روستایی معرفی نمود اما بعد از مدتی ادعای «وصی امام زمان بودن» و نیز «مهدویت» نمود!
۶_سیدحسین بدرالدین الحوثی: نماینده مجلس یمن در سالهای ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۷ میلادی، که حدودا سال ۱۳۸۳ شمسی، نزدیک منطقه مرزی عربستان به قتل رسید.
📔تاملی در نشانه های ظهور، آیتی،ص۵۰-۶۳
💖💖💖💖🌹💖💖💖💖
#رمان_محمد_مهدی
#قسمت_ششم
🔰 اقا هادی به همسرش نگاهی کرد و یاد نذری افتاد که اون شب در مسجد بعد شنیدن صحبت های حاج اقا کرده بود.
فرزندی که دوست داشت اون رو خادم امام زمان (عج) کنه ، و حالا اسمی که قراره انتخاب بشه مزین به نام حضرت ، ترکیبی از نام اصلی حضرت و مشهورترین لقب ایشون. #محمد_مهدی
💠 تو راه برگشت به منزل ، رفتن پارک محل ، روی صندلی نشستن و به بچه های در حال بازی خیره شده بودند ، توی دل خودشون آرزو می کردن که روزی هم بیاد و بچه خودشون رو بیارن پارک تا جلوی چشم اونها بازی کنه و لذت ببرن
سالهاست این آرزو رو داشتن، اما هیچوقت ناامید نمی شدن، اصلا ناامیدی در زندگی اونها معنایی نداشت ،
همون صندلی ای که روی اون نشسته بودن، برای اونها یاداور خاطره ای شیرین بود
🌀 همین چند سال قبل بود که می خواستند خونه بخرن، اما هرجایی رو می دیدن یا گرون بود یا باب میل اونها نبود، خسته و کوفته از گشتن دنبال خونه ، روی همین صندلی های پارک نشسته بودند ، هر کدوم داشتن به توسلات و ختم هایی که برای خونه گرفتن انجام داده بودن و به جایی نرسیده بود، فکر می کردن ،
حاج هادی یاد این افتاد که امروز صبح چقدر با چشمان گریان تو نماز ابوبغل ، از امام زمان (عج) خواسته بود تا کمک کنه برای پیدا کردن خونه ، اما نشد.
نرگس خانم هم داشت به ختم قرآنی که به نیت هدیه به حضرت زهرا (س) خونده بود فکر می کرد،
هر دو با چشم خودشون می دیدن که اعمالشون به نتیجه نرسید، اما هیچوقت ناامید نمی شدن
✳️ تو این فکرها بودن که یه اقای میان سال و مودب و با وقار که مهربانی خاصی در چشم هاش بود ، از کنار اونها رد شد ، مست بوی عطر لباسش شدن، سرشون رو به طرف اون مرد برگردوندن، اون مرد هم برگشت و نگاهی به اونها کرد، رفت پیششون
با عطوفت و گرمی خاصی سلام کرد، گفت چرا ناراحتین؟ حیف شما دو نفر نیست که به این جوانی ، اینقدر ناراحت و غمگین؟
حاج هادی گفت سلام حاج اقا، از بس دنبال خونه گشتیم تا بخریم و جایی پیدا نکردیم ،خسته شدیم
اون بنده خدا که اسمش آقای رحمتی بود رو به هادی کرد و گفت
چرا اصرار داری حتما خونه بخری؟ با این پولی که شما دارین میشه خونه خوب اجاره یا رهن کرد.
نرگس خانم گفت اولا واقعا نمیشه تو این زمونه به هر صاحب خونه ای اعتماد کرد ، ثانیا هرسال موقع تمدید اجاره ، تن و بدن آدم می لرزه که نکنه صاحب خونه منو جواب کنه و باید بلند بشم و دوباره استرس اسباب کشی و ...
خلاصه آدم خونه بخره بهتره، درسته پول ما برای خرید خونه خیلی زیاد نیست، اما میشه یه چهاردیواری نقلی خرید و توش زندگی کرد
❇️ حرف که به اینجا رسید، آقای رحمتی نگاهی به آقا هادی کرد و توی چشمهاش خیره شد و گفت اگه صاحب خونه خوبی داشته باشین ، تا اون حد خوب که به شما بگه تا هر وقت دلتون خواست اینجا بشینین و هر چقدر دلتون خواست پول پیش و اجاره یا رهن بدین، چی؟
اونوقت هم حاضر به اجاره نشینی نیستین؟
🌀 هادی و همسرش با هم گفتن حاج اقا چی از این بهتر؟ ولی بعید هست تو این دور و زمونه چنین آدمی پیدا بشه ،
❇️ یه دفعه آقای رحمتی کلید منزلش رو از جیبش در میاره ، میده به اقا هادی و میگه بلند بشین برین خونه من به فلان آدرس، خانمم عصرانه درست کرده و من هم اومدم برای خرید نان گرم ، برین خونه و به حاج خانم بگین ما مهمان خدا هستیم و آقای رحمتی ما رو فرستاده، خودش میدونه قضیه چیه
برین تا من هم نان بگیرم و بیام.
🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و ...
( ادامه دارد ...)
✍️ احسان عبادی
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۵🌷 🔸ﺑﯿﺎییم، ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺎممان ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ. ﻧﯿﺎﺯ، ﻃﻠﺐ
🌷مهدی شناسی ۶🌷
◀️ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻪ "ﻋﺮﻓﻨﯽ" ﺑﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ، ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻭ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺣﺠﺘﺶ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺮﺩﻡ.
☝️🏻ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻈﺮ ﻧﻈﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ، ﻗﻠﺐ ﺁﻥ ﻫﺎﺳﺖ، ﭘﺲ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎﻡ
"ﺧﻠﻘﮑﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻧﻮﺍﺭﺍ ﻭ ﺟﻌﻠﮑﻢ ﺑﻪ ﻋﺮﺷﻪ ﻣﺤﺪﻗﯿﻦ"(ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ) ﺍﺳﺖ.
🔸ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪ، ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﺳﺖ. ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﻭ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﻪ. ﺍﮔﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ "ﻋﺮﻓﻨﯽ" ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﺎﻡ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﯽ، ﻗﺒﻮﻟﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﺪﺍﺭﯼ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﯾﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺭﯾﺴﻤﺎﻥ ﮐﻨﯽ.
👈🏻ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ، ﺯﻟﯿﺨﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﯾﻮﺳﻒ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.
ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮﯼ. ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺕ، ﻣﺘﮑﯽ ﺑﺮ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ، ﺍﻭﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ. ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ، ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ.
🔺ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﯾﻮﺳﻔﺖ، ﺗﺮﻧﺞ ﻭ ﮐﺎﺭﺩﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻮﺳﻒ ﺁﻣﺪ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺷﻨﺎﺧﺘﺶ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩﻩ؟
ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ؟ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ، ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩﻩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_ششم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_ششم
🔵 نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_ششم
🔵 نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟