درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 59 🔰 من پیش خودم گفتم الان هست که ساسان یا حرفی نزنه ، چون خیلی خجالتی بود یا اینکه
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 60 🔰 ساسان می خواست با این مثال نشون بده به همه ما که وقتی همه این ستاره ها و ماه ،
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت ویکم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 61 💠 ساسان اومد کنارم نشست من همچنان تو تعجب بودم خیلی هم تعجب کرده بودم!!! چطور
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت ودوم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 62 🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان ! دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلبم خی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت وسوم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 63 🔰 خیلی از درون خوشحال بودم ، اصلا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خنده روی لبهام نشست
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت و چهارم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 64 🔰 تا اینکه پدرم گفت چه خبر از مدرسه؟ چه خبر از جواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم بابا
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت و پنجم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 65 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت ، ما از خانم معلم خواستیم که
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت و ششم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 66 👌 البته جایزه شما هم محفوظه و امروز با مادرت میریم بیرون و برات یه جایزه خوشگل
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت و هفتم👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
🔰 #رمان_محمد_مهدی 67 شروع فصل سوم 💠 روز چهاردهم ماه عظیم شعبان بود ، شور و شوق عجیبی تو چهره همه
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت و هشتم 👇👇👇
درمحضرحضرت دوست
#رمان_محمد_مهدی 68 💠 بالاخره شبی که همه منتظرش بودن فرار رسید شب تولد امام زمان (عج) ✳️ برای آقا
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_شصت و نهم 👇👇👇